وقتی که کنار خیابون روی یه نیمکت مشغول خوردن غذا بودی و
یک خانوم جوان متشخص هم سن و سال خودت با قیافهء جدی و لباس نسبتا رسمی و کلاهی با دوتا گوشِ دراز سربالای خرگوشی،
یا یه آقای متشخص دیگه با دوتا گوشواره اندازه نعلبکی،
یا یه دختر با دوتا لنگه کفش یکی سبز-یکی قرمز،
یا یه آقای خیلی معمولی با دوتا بال قرمز خفاش روی شونه هاش که موقع راه رفتن بالا و پایین میره و تکون میخوره ،
یا دوتا خانومِ خوشگل بغل در بغل هم درحال موچ ِ لبی ،
از کنارت رد شدن و تو بعد از یک نگاه ،سرت رو برنگردوندی و -بدون اینکه فشاری بهت بیاد -حداکثر با یه لبخند به غذا خوردنت ادامه دادی،بدون که داری آروم آروم وارد یک فاز جدید از زندگی در یک مملکت آزاد میشی ، داری باور میکنی که آدما حق دارن سلیقه های مختلف داشته باشن و داره صفر ِ ایرانی بودنت کم کم آزاد میشه.
...........
پس نوشت:
من هنوز ادعایی ندارم
:)...
آخ یعنی میشه واقعا ؟یعنی محیط اینقدر میتونه تو مخ گچ گرفتمونو تغییر بده اگه بخواییم؟؟؟ اگه بشه که خیلی خوشحال کنندست...اینجا دارم خیلی زور میزنم واسه این تغییرات ذهنی...اگه محیط بتونه به عنوان یه فاکتور بیرونی اینقدر کمک کننده باشه خیلی امیدوارکنندست...
شاید الان برای تو اینقدر مثبت به نظر نیاد اما به نظر من خیلی میتونه جالب باشه
لطیفه بی ربط
ترکه زن می گیره شبها جدا می خوابیده. پس از چند روز زنش صداش در میاد که نمی خوای منو نوازش کنی؟ ترکه میگه من زن گرفتم که این کثافت کاریها رو بذارم کنار
:)) ..خوب بود
بعد از یکهفته دوری از دنیای اینترنت!!! حالا که اینجا سر زدم عجب سرگرم کننده است یه عالمه موضوع برای خوندن.....:) بوس
و به بابک: :))) همیشه مثل همیشه همینقدر و بیشتر شاد و سرزنده باشی.
قربونت :)
بارکلااااااااااااااااااااااااا....شدنی واقعا..................................ای ول.....ولی میخواستی اون موچ رو بیشتر ببینی.;)