چهار و نیم سالگی

برایم از بوی تن کودک شیرخواره ای میگوید که دیروز دیده است. میگوید با دوستش رفته بوده مغازه ی عینک فروشی ، خانم جوانی را دیده اند که کودک را روی صندلی خوابانده بود تا دستش آزاد بشود و بتواند عینک انتخاب کند برای خودش. میگوید، دل توی دلم نبود بچه غلت بزند بیفتد روی زمین. میگوید، به خانم جوان گفتم خب عزیز من بیا من مینشینم روی این صندلی تو این بچه را بگذار توی بغل من خودت با خیال راحت عینکها را امتحان کن. میگوید، بچه را گذاشت توی بغلم. اگر بدانی...چه بوی دلنشینی میداد! بوی شیر خشک میداد. (از پشت خش خش های وایبر ذوق صدایش را میشنوم...صدای بابا) میگوید، از همان بوهای خوبی میداد که همه ی بچه کوچولوها میدهند. میگوید، مانا... تن اش بوی گُل میداد...بوی گل...
گوشی را میگذارم... دلم گرم میشود از اینکه  چهار و نیم سال گذشته است و ما دیگر از دیوار های غمناک تکراری"ما خوبیم ملالی نیست"ِ هجرت، گذر کردیم به شوق ها و غم های جاری زندگی مان.