ف ص ل

نوشتن برام خیلی سخت شده اما فکر میکنم به گفتن ِ احساسای صادقانهء هر مرحله از مانای مهاجر یه جورایی متعهد شدم.


 احساس میکنم آروم آروم دارم از فضای ایران فاصله میگیرم.از فضای سیاسیش،از معضل های اجتماعیش، از مرض های اقتصادیش.


چند وقته که حس میکنم دارم ته مونده های حس های نوستالژیکم رو غرغره میکنم.نه اینکه این حس ها کاملا از بین رفته باشن اما دیگه اصالت قبل رو ندارن .


وقتی که میبینی داری "تلاش میکنی" که فضای درونی خودت رو به فضاهای تاریک ِمحیطی که 12000 کیلومتر ازش دورشدی، نزدیک کنی تا بتونی با مردمِ اونجا همصدا بشی، میفهمی که یک جای کار میلنگه.


و من امشب فهمیدم که یک جای کارم داره میلنگه.