ب ا ز گ ش ت

تاریخ:یک سال و 12 روز ه.م

دو ماه پیش وقتی کار پیدا کردم مهمترین خوشحالیم این بود که دیگه نگران پول بلیط نیستم و با خیال راحت میتونم هر وقت که خواستم برم ایران.

یک ماه پیش وقتی بلیط  ایران رو خریدم هر بار که یادم میفتاد به زودی قراره دوباره ببینمش، از خوشحالی بغض میکردم .

الان یک هفته مونده و من پر از حسهای عجیبم.سر درد و معده درد ِ دوباره ،به زور بهم حالی کردن که اون ته و توها زیاد خبرای خوبی نیست.

حس عجیبیه که برای اولین بار دارم باهاش مواجه میشم.

اینکه تو جایی که اسمش"خونه"بوده قراره دو هفته"مهمون"باشی.

حس دوباره دیدن آدمهایی که یک سال ازشون"فاصله"گرفتی.

فاصله ای که حتما هم تو و هم اونا رو تغییر داده.

حس دوباره دیدن خونه ای که دیگه ازش رفتی.

این روزهای آخری باز هم از فکر کردن به برگشتنم بغض میکنم.

اما بغضی که در عین خوشحالی و هیجانِ دیدن، توش دردیه که یکسال از خودم دورش کرده بودم .که بتونم سرپا بایستم.که نترسم.که بتونم شرایط خوب ِجدید رو تجربه کنم.

دردی که دیگه دارم یاد میگیرم کم کم در کنارش"زندگی" کنم.