ب ا ز گ ش ت

تاریخ:یک سال و 12 روز ه.م

دو ماه پیش وقتی کار پیدا کردم مهمترین خوشحالیم این بود که دیگه نگران پول بلیط نیستم و با خیال راحت میتونم هر وقت که خواستم برم ایران.

یک ماه پیش وقتی بلیط  ایران رو خریدم هر بار که یادم میفتاد به زودی قراره دوباره ببینمش، از خوشحالی بغض میکردم .

الان یک هفته مونده و من پر از حسهای عجیبم.سر درد و معده درد ِ دوباره ،به زور بهم حالی کردن که اون ته و توها زیاد خبرای خوبی نیست.

حس عجیبیه که برای اولین بار دارم باهاش مواجه میشم.

اینکه تو جایی که اسمش"خونه"بوده قراره دو هفته"مهمون"باشی.

حس دوباره دیدن آدمهایی که یک سال ازشون"فاصله"گرفتی.

فاصله ای که حتما هم تو و هم اونا رو تغییر داده.

حس دوباره دیدن خونه ای که دیگه ازش رفتی.

این روزهای آخری باز هم از فکر کردن به برگشتنم بغض میکنم.

اما بغضی که در عین خوشحالی و هیجانِ دیدن، توش دردیه که یکسال از خودم دورش کرده بودم .که بتونم سرپا بایستم.که نترسم.که بتونم شرایط خوب ِجدید رو تجربه کنم.

دردی که دیگه دارم یاد میگیرم کم کم در کنارش"زندگی" کنم.

نظرات 9 + ارسال نظر
بهار شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:56 ب.ظ http://depression.blogsky.com/

قربونت بشم...قربونت بشم....قربونت بشم...قربون همه غصه ها، بغض ها و دل تنگیات بشم...
این روزا که داری میای از همیشه بیشتر دلم برات تنگه...

من شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 ب.ظ

مانایییییییی...........................

تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است


باز خواهی گشت(اینجاشو عوض کردم)
آه....................خدای من
عزیزم.....................................اوندل ایا.......بعدش هم اوندل برو
:X

علیرضا شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 ب.ظ

به به.. بیا حالا یه کاریش می کنیم

مینا یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ق.ظ

تازه وقتی می خوای از ایران برگردی یه حس جالبتری رو تجربه می کنی.

سیاوش یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:57 ب.ظ

ما به شدت منتظرتیم!!!!
بد جور!
هنوز موفق به دیدار همسرت نشدیم!
بیا بلکه با هم ببینیمتون!
فرش قرمز پهنه، بدو!

مانای مهاجر دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ق.ظ

قربون همه تون
چقدر خوبه که هستین این ورا

مژده دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:24 ب.ظ

نه بابا؟!! ای ول
کی میای .. کی میری؟
حتما بیاین خونه ما... منتظریم

- پنج‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ب.ظ

چنر روز پیش بود داشتم به کسی که پیشم بود می گفتم که چفدر دلم تنگت شده و روزای خیلی پیشتر از حتا وقتی که بری از اینجا... یاد اصفهان... شیراز... درفک... دوهزار و ورسک... یادش به خیر...

نازی جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ب.ظ http://setareyekhamosh.blogsky.com

سلام.من هم به همراه همسرم تصمیم گرفتیم واسه مهاجرت به استرالیا. فقط میترسم دوری از خانواده ها واسمون قابل تحمل نباشه.وبلاگ قشنگتونو میخوام از اول بخونم.ذهنم باز میشه.شما یکسال بعد از مهاجرت کار پیدا کردین؟ مشکلترین قسمت کار از نظر شما چی بود در کل؟ ممنون میشم از راهنماییتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد