قصهء زنجیرهء کاری من

تاریخ:10 ماه و 26 روز ه.م

دو هفته از شروع اولین کار رسمی من در اینجا میگذره و احساس میکنم با سرعت  زیادی در حال منطبق شدن با محیط هستم.برام حجم این تغییرات خیلی جالب و عجیبه.گاهی وسط شلوغی های کار و حرف زدن هام با همکارا،یواشکی از اون بالا خودم رو نگاه میکنم و کلی تعجب میکنم از این مانای جدید. 

.

داشتم یه نگاهی به کارهای مختلفی که از زمان ورودمون به اینجا کردم ،مینداختم. 

روندش برام جالب بود. دیدم بد نیست اینجا بذارمش: 

  

یک ماه و هیجده روزم بود که توی یک فروشگاه یه کار برچسب چسبوندن !پیدا کردم و واسه یه نصف روز، 60 دلار گرفتم و از خوشحالی کل راه برگشت رو با نیش باز دویدم . اون روز فکر کردم دیگه نجات پیدا کردیم! 

بعد از اون، دو-سه هفته تو شرکت یک آقای بهایی ِ خیلی خوب، کار کردم .زمینه کاریشون به تخصصم میخورد ولی متاسفانه پروژه کاریشون متوقف شد و بعدش من رو خیلی مودبانه انداختن بیرون.روز خیلی بدی بود.خیلی بد.ولی همون روز از طریق آقایی که تو همون شرکت کار میکرد با یک دورهء آموزشی  آشنا شدم.

سه ماهه بودم که ّبه همراه همسر جان توی همون  دورهء آموزشی که موسسه TAFE برای متخصص های تازه وارد به استرالیا برگزار میکرد، ثبت نام کردیم. 

 کلی احساس بهتری پیدا کرده بودیم .  

توی چهار ماهگی،بعد از تموم شدن دوره ،زیر نظر TAFE،توی یک جایی بصورت مجانی کارکردم و یک پروژه مرتبط با تخصصم رو براشون انجام دادم که هم به درد اونا خورد هم بعدش کلی برای خودم خوب شد.  

بعدش همسر گرامی کار پیدا کرد و شهرمون رو عوض کردیم. 

توی هفت ماهگی،با مقوله ای به نام کار داوطلبانه آشنا شدم و اولین کار داوطلبانه رو توی استرالیا شروع کردم.به تخصصم ربطی نداشت ولی خیلی خوشحال تر از قبل بودم.  

توی هشت ماهگی کار داوطلبانه م رو عوض کردم و توی یه سازمان حقوق بشری یک کار داوطلبانه دیگه ولی مرتبط با تخصصم پیدا کردم و اونجا علاوه بر خوشحال بودن، کلی اعتماد به نفس کاری پیدا کردم. 

 

و  بالاخره توی 10 ماهگی اولین قرارداد کار تخصصیم رو توی استرالیا امضا کردم.   

 شاید قصهء این کارها بهانه بود که بگم:

توی این 11 ماه تجربه، یک کم بیشتر از قبل یاد گرفتم که به خودم فرصت بدم. 

یاد گرفتم که هرازگاهی توی روزهای بی قراری و توی وقتهایی که حسهای مزخرف ضعف و شکست و مایوس شدن سراغم میاد،خودم رو جلوی آینه بنشونم و از خودم بپرسم : "مانا!با عمرت چه کاری مهمتر از تجربه کردن داری ؟"

این روزهای من


تاریخ:10 ماه و 20 روز ه.م

این روزهای من خیلی برای رفتن عجله دارند.کفشهای کتانی ام را پوشیده ام و نفس زنان دنبالشان میدوم. 

ثبت که هیچ،فرصت کافی برای بودنشان هم ندارم. 

گاهی از سر استیصال به اینجا سر میزنم.... خدا را چه دیدی شاید مانای مهاجر چیزی نوشته باشد.