این قوم مهجور ِ آشنا

 دو ماه و 15 روز ه.م

اینجا ایرانی هایی که خیلی قدیمی تر هستن اکثرا بهایی هایین که تو سالهای بعد از انقلاب فرار کردن و پناهنده شدن.شاید اگه اینجا نمی اومدیم هیچوقت امکان اینکه از نزدیک بتونیم باهاشون حرف بزنیم رو نداشتیم.در واقع توی ایران هرگز پیداشون نمیکردیم.چون حق نداشتن بگن که بهائین.این تبلیغ بهاییت به حساب میاد و جرمش اعدامه. 

چند شب پیش دوتاشون داشتن برامون قصه ها شون رو میگفتن.باورمون نمیشد وقتی داشتن میگفتن که بعد از انقلاب دولت بچه های دبستانی بهایی رو از مدرسه ها بیرون مینداخته.فکر اینکه یه بچهء کلاس اولی که کیف و کفش نو خریده و با خوشحالی به مدرسه رفته رو بیرون کنن،روانی کننده ست.چه برسه به خود این اتفاق.بعد ها این قانون عوض شد.اما چی به سر اون بچه ها اومد؟ سالهای اول انقلاب،بهایی ها ساده ترین حقوق شهروندی رو نداشتن اما سربازی براشون اجباری بود.و زمان جنگ اگه توی جبهه برای مملکتی که نداشتن میجنگیدن و می مردن،شهید به حساب نمی اومدن.یعنی نه احترام نه هیچ کدوم از حقوق شهدا رو نداشتن خانواده هاشون. 

یکی دیگه از چیزای دردناکی که اون شب شنیدم این بود که در آیین بهاییت گفته شده اگر کسی از ادیان دیگه مثل مسیحیت یا یهودیت بخواد بهایی بشه،"باید" اسلام رو هم به رسمیت بشناسه و بهش احترام بگذاره و گرنه حق ورود نداره. به اسلامی که با سگ یکی میکندشون احترام میذارن و در عوض... 

تو اون سالهای تیره و تاریک که هیچ جایگاهی توی مملکتشون نداشتن بهشون پاسپورت هم نمیدادن .این شد که با بدترین شرایط فرار کردن به سرزمینی که بهشون حق زندگی میداد به عنوان یک"آدم"

زنجیر سبز استوایی

 تاریخ:دوماه و 12 روز ه.م

فرقی نداره کجای این زنجیر باشی.هر از گاهی حلقهء سبزی به درازای کمربند استوایی دور کرهء زمین تشکیل میدیم.برای خاطر چیزهای کوچیکی که نداریم.برای دلایل ساده ای که به خاطرش مهاجرت کردیم. 

این هم سهم ما بود در اینجا

احساس ِ دور بودن نداشتم.احساس تنهایی نداشتم.احساس عذاب وجدان نداشتم از اینکه تو مملکتم نیستم.احساس کردم این کاریه که از من و ما برمیاد برای همهء اون چیزهای کوچیک که حق داریم داشته باشیم.

ما،خونه و شانس های به دست آوردنی

تاریخ:دوماه و 10 روز ه.م 

الان داشتم یه نگاهی به پست قبلی و پستهای قبل تر میکردم.برام جالب بود.دیدم چقدر وقتی از اتفاقات مختلف" عبور" میکنی قضیه فرق داره نسبت به وقتی که توش هستی. 

بعد از تمام ننه من غریبم هایی که درآوردم،بالاخره ما خونه مون رو پیدا کردیم.یک خونهء بامزه که یهو از آسمون افتاد روی کلهء ما! دوستِ یکی از دوستها درست تو همون موقعی که ما دنبال یه خونه با قرارداد کوتاه مدت میگشتیم و پیداش نمیکردیم،دنبال یه آدمی میگشت که برای سه چهار ماه این خونه رو بهش اجاره بده چون مستاجرش رفته بود و میخواست خونه رو سه چهار ماه دیگه دوباره بسازه!تنها اتفاقی که افتاد این بود که ما در این زمان،به هم وصل شدیم و با اجارهء کمی صاحب یه خونهء ویلایی بزرگ شدیم!همین  

چیزی که این روزا کشف کردم و هرچی میگذره بیشتر دارم بهش اعتقاد پیدا میکنم اینه که اولا:شانس چیز مهمیه و نکته دوم و مهمتر اینکه:شانس آوردن،خیلی هم اتفاق شانسی ای نیست! 

یه دورهء خیلی خوبی رو داریم میگذرونیم که موسسهء TAFEبرگزار میکنه.برای کسانی مثل ما که تخصص کاری دارن و بخاطر تازه وارد بودن و نداشتن سابقهء کار در اینجا و نداشتن رفرنس نمیتونن کار مناسب خودشون رو گیر بیارن. 

مهمترین چیزی که تا حالا تو این کلاس یاد گرفتم اینه که به قول خودشونnetworking و به قول ما "استفاده کردن" از شرایط مختلفی که تصادفا توش قرار میگیری و رابطه هایی که تو اون شرایط برقرار میکنی،چقدر موضوع مهمیه. 

این کلاس اولین فرصت برخورد من با آدمایی مثل خودم از کشور های مختلف بود. 

داریم آروم آروم رابطه برقرار میکنیم اینجا .با آدمایی که همیشه خیلی دور بودن برام و الان برای اولین بار دارم از نزدیک "می بینمشون".احساس لذت بخشیه.و الان یکی از جوابای سوالی که آخر پست قبلی از خودم پرسیده بودم رو پیدا کردم دوباره

فاز واقعیات بعد از خارج زدگی!

تاریخ:دو ماه ه.م 

حسها و فکر هام بعنوان یک مهاجر؟؟!!! 

خب باشه. وارد یک فاز مزخرف شدیم که قبلا  بهش میگفتم تجربه!بعدا هم احتمالا بهش میگم تجربه!ولی الان اسمش هست یک دورهء مزخرف با کلی حسهای مزخرف که فقط باید بگذره. 

وقتی که خونه داشتی ،کار داشتی،عین آدم میتونستی حرف بزنی و بفهمی چی میگن ملت 

 و الان 

 پول داری ولی خونه بهت نمیدن ،موقعیت شغلی برات هست ولی کار رو بهت نمیدن و خیلی از حرفاشون رو نمیتونی عین آدم بفهمی، حس ات نمیتونه بهتر از این باشه. 

حالا هر چی بخوای برای خودت و بقیه ژست قوی بودن بگیری  

کلی اعتماد به نفس ات از دست میره و باید خیلی چیزا رو از اول بسازی   

کارهایی که شروع کرده بودم رو از دست دادم ،توی کلی از خونه هایی که براشون فرم درخواست فرستاده بودیم ریجکت شدیم .نمیفهمیدیم یعنی چی که پول داری ولی خونه نمیدن بهت .اولش جاش خیلی درد میکرد بعد کم کم بی حس شد  

کم کم داریم یه چیزایی رو یاد میگیریم 

مثلا کم کم داریم یاد میگیریم که لازم نیست پشت همهء چراغ قرمزهای عابر پیاده وایسی تا سبز شه 

 کم کم داریم یاد میگیریم که برای گرفتن خونه و کار میشه دروغ هم بگی

 ...

داریم کم کم میریم جلو(! ) 

دنبال پیدا کردن کعبهء آمال مون نبودیم وقتی تصمیم گرفتیم بیایم اینجا  

تا اینجاش رو خوب یادمه   

پس دنبال چی بودیم؟ 

فعلا وقت ندارم بهش فکر کنم...باید بدوییم دنبال خونه و کار!سر فرصت باید دوباره خوب بهش فکر کنم

 

هویجوری!

 تاریخ:یک ماه و 25 روز ه.م

دیروز با یه دختر چینی داشتم صحبت میکردم.ازم پرسید کجایی هستی؟ گفتم ایرانی

. دو تا شخصیت مهم رو در ایران رو میشناخت

حدس میزنین کیا رو؟  

اول دوتا حدس بزن بعد بقیه ش رو بخون!

 

خمینی و علی دایی! 

...

تاریخ:یک ماه و 21روز ه.م

امروز وقتی داشتم پیغامهام رو چک میکردم دیدم یکی از دوستام که قراره به زودی مهاجرت کنه درباره پست قبلیم بصورت خصوصی نوشته بود که"مانا ،باورم نمیشه که تو هم مجبور شدی کار سیاه بکنی ".نوشته بود که خیلی میترسه از فکر اینکه بخواد بیاد و همچین شرایطی رو تجربه کنه.میخواستم بهش جواب بدم که ببین،واقعا این کارها، اونقدرها که از دور وحشتناک به نظر میان،وحشتناک نیستن چونکه تو میدونی چی میخوای و میدونی این یه مرحله ایه که میگذرونی برای رسیدن به چیزی که میخوای
.
ولی بعد دیدم صادقانه ترش اینه که وقتی که "میدونی"که چی میخواستی و چی میخوای،سخت نیست اما... وقتی که گم میکنی خواسته هات رو،همه چیز سخته....وقتی که تمام دلایل منطقیِ اومدنت رو با یک شب دور هم نشستن و خندیدن و گریه کردن با بعضی از دوستهات و یک دل سیر بغل کردن مامان و بابا و خواهرای قشنگت نمیتونی عوض کنی،اونوقت همه چیز سخت و مسخره ست....
امروز دلم گرفته ... میدونم که خوب میشم..فردا یا شاید پس فردا یا حتی یک ساعت دیگه....میدونم که آدمک خمیریِ توی دل من هزار و یک دلیل منطقی برای تغییر شکل دادنِ خودش پیدا میکنه بالاخره...هزار و یک دلیل که همهء سختی های این کندن و جدا شدن رو برام راحت و قابل تحمل کنه......اما امروز دلم بد جوری گرفته...

اولین روز کار در ملبورن خود را چگونه گذراندید

تاریخ:یک ماه و ۱۸ روز ه.م
بعد از گذروندن دوران تعطیلات و سفر و خوشحالی ،به قسمت مهم ماجرا یعنی پول در آوردن رسیدیم
اول های ورودت به خارجه، خیلی شیک و تر و تمیز پشت کامپیوتر میشینی و توی سایت کاریابی شروع میکنی به سرچ کردن.بعد کم کم متوجه میشی که این خارجیا انگار حالیشون نیست چه گوهر گرانبهایی وارد مملکتشون شده! و اونوقته که کم کم نگرانی هات شروع میشه.پول بی زبون ِ کار در ایران رو برداشتی با خودت آوردی و میبینی که برای یک کیلو ماست باید ۵۰۰۰ تومن بدی بره!
بعد کم کم میفتی تو پروسهء کارای کژوال به قول اینا و کار سیاه به قول عموم ایرانی های داخل ایران که هنوز مشرف نشدن و از بیرون گود نگاه میکنن
ما هم از این قاعده مستثنی نبودیم.خلاصه شروع کردیم برای خودمون یه رزومه کژوال خنده دار ساختن و همهء القاب دولقاب های مهندسی رو حذف کردن و یا علی!
اولین باری که رفتم توی یه مغازه که بپرسم کسی رو نمیخواین خیلی سخت بود.ولی خلاصه پریدیم تو حوض آب و یخ مون وا شد.تجربه کاملا جدیدی بود.مغازه های توی خیابون دیگه فقط مغازه نبودن .چشمت سریع میپرید رو اون گوشهء دیوار کنار مغازه.همون جایی که تو ایران میخوندی"به یک فروشنده آقا/خانوم نیازمندیم"....همهء مغازه ها رو از اونور هم میدیدی.شاگرد های توی مغازه رو به چشم همکار و گاهی رقیبی که باید از سدشون بگذری و برسی به رئیس میدیدی
دنیای دیگه ایه کلا اونور ِ این دیوار که ما اصطلاحا مرفهین بی درد-یا شاید کم درد-هیچوقت تجربه ش نکردیم....و نمیکنیم
خلاصه چند روزی رو صبحها با شخصیت خانوم مهندسمون و بعداز ظهر ها با شخصیت کارگر ساده به دنبال کار گشتیم ......و بالاخره اولین تماس تلفنی حاصل شد!
توی یه فروشگاه ِهمه چیز فروشی، یه کاری برای من پیدا شد .
خلاصه روز اول خوشحال و خندان به فروشگاه رفتم و توی قسمت اسباب بازی و ابزار آلات و لوازم خونه مشغول به کار شدم.یه دختر سریلانکایی هم همکارم بود که کارا رو بهم یاد میداد
یادمه وقتی برای آیلتس میخوندم وقتی به یه لغتهایی مثل پستونک بچه یا سنجاق قفلی یا مثلا کلهء قلاب ماهیگیری میرسید،لغته رو از لیست لغت های حفظ کردنیم مینداختم بیرون!میگفتم اینا به درد کی میخوره.الان با همونا کار داریم!
خلاصه روز اول کارم تموم شد و قسمت هیجان انگیز ماجرا موقع رفتن بود وقتی پولم رو دادن.تازه فهمیدم چرا میگفتن پول کارگر رو تا عرقش خشک نشده باید داد.برای ۴.۵ ساعت کار ۶۰ دلار گرفتم که البته جزو کمترین حقوقاییه که اینجا میدن ولی پول رو که گرفتم تا موقعی که به بهادر برسم، تو خیابون عین دیوونه ها داشتم میخندیدم از خوشالی
و خبر خوب اینکه فردای اون روز برای قسمت خانوم مهندسم هم یه کار نیمه وقت پیدا شد .
الان تصمیم دارم هر دوتا کار رو تا موقعی که یه کار نیمه وقت دیگه پیدا شه با هم بکنم
این بود ماجرای شروع به کار من در ملبورن....

----------------
-هی مانا! دیدی خجالت نداشت؟کار که عار نیست.بچه ها هم احتمالا منتظر بودن ببینن شرایط کار اونور چه جوریه
-آره :)

گارد ویژهء ما-گارد ویژهء اینا

تاریخ:یک ماه و ۱۴ روز ه-م
 


به گیرنده های خود دست نزنید،ایشون واقعا پلیس ملبورن میباشند!
نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم دی 1388 ساعت 18:19

قانون ما-قانون اینا

تاریخ:یک ماه و ۱۱ روز ه-م
خب زندگی واقعی ما کم کم داره شروع میشه.دست و پنجه نرم کردن با بازار پر رقیب ِ کار و حتی پیدا کرن خونه.اینجا بر خلاف ایران برای هر خونه، باید فرم درخواست پر کنی و معمولا توی خونه های خوب، رقیب زیاد داری.گاهی سی تا چهل نفر توی صف برای بازدید خونه تو ساعت اعلام شده صف میکشن و تو باید جزو خوش شانس ها باشی که صاحبخونه بین اون آدما انتخابت کنه.قضیه اینجا فقط پول نیست.سابقهء خونه داری های قبلی ت رو چک میکنن .اینجا سابقه ات مثل یه دُم همه جا باهاته و مثل آب خوردن قابل دسترسی و فهمیدنه.سابقه دار بودن تو هرچیزی خیلی برات گرون تموم میشه.سابقه دار بودن فقط به جرم و جنایت نیست.سابقهء بد ِ شغلی،سابقه بد خونه داری،سابقه بد رانندگی...
دیشب خونه یکی از دوستانمون بودیم که قسم میخورد توی مسافرتی که چندوقت پیش رفته بود فقط به اندازهء 30 ثانیه سرعت ماشینش توی یه سرپایینی از حد مجاز 100 به 140 رسیده بود و پایین سرازیری پلیس گرفتش و به مدت یک سال گواهینامه اش رو معلق کرد.یعنی تا یک سال دیگه حتی اگه یک متر رانندگی کنه میره زندان.
اینجا مست پشت رول نشستن، فقط بی قانونی نیست، جُرمه.یعنی بلافاصله میبرنت دادگاه.
به نظرم یک کم اینا به معنی "قانون"نزدیکتره. نه؟
اینجا بعنوان یک خانم توی خیابون هیچ نگاه هیزی رو حس نمیکنی .ولی به قول یکی از دوستان،پروسهء هیز نبودن یه اتفاق یک شبه نبوده.آدمای اینجا هم خونشون رنگین تر از مردم ما نبوده.فقط برای حفظ حریم آدما ،قانون گذاشته شده.یه قانون واقعی.اون یارو یه بار هیز بازی درآورده بعد وقتی یه خانوم شکایت کرده،پدر ِ صاحاب ِ یارو رو درآوردن و از کلی حق و حقوق محرومش کردن.بعد کم کم در اثر یاد آوری دردِ عواقبش، یارو از صرافت هیز بازی افتاده....... و در طول زمان،کم کم ملت دیگه هیز بازی در نمیآوردن و به همدیگه مثل یه آدم فارغ از جنسیت نگاه میکردن. ولی شاید خودشونم الان ندونن که دلیل اصلی این مدرن و باشخصیت بودنشون چیه.
حالا بگذریم از اینکه من هنوز خودم به زنهای مردم حسابی نگاه میکنم! احتمالا بعد از اولین باری که منو به جرم هیز بازی به هم جنس بگیرن و حالم رو جا بیارن منم مدرن میشم!ء

نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم دی 1388 ساعت 12:18

من و"ت ر س"

تاریخ:یک ماه و سه روز
به خودم و بهار قول دادم که حسهای مختلفم رو بنویسم اینجا....اگه وایستم تا حالم خوب باشه که بتونم یه نوشتهء"خوب"بنویسم، یه چیزایی از خود واقعیم از قلم میفته
بی مقدمه .....الان حسم اینه:
عین سگ میترسم!
از اینکه فراموش کنم میترسم،از اینکه بخوابم میترسم.از اینکه دور شم از فضای ایران میترسم.از خودم که دارم تغییر میکنم میترسم.از این پوست انداختن میترسم...
و اما راهی نیست جز رفتن و پوست انداختن و دیدن

نوشته شده در شنبه نوزدهم دی 1388 ساعت 16:26