سه سال و نیمه گی

سه سال و نیمه شده ام.

تقریبا دو سال از آخرین باری که احساس مهاجر بودن داشتم و توی این دفتر نوشتم میگذره.

دلایل زیادی برای ننوشتن داشتم اما مهمترینش شاید این بود که در این دوسال پیوند چندانی بین خودم و مانای مهاجر احساس نمیکردم.

بیشترین نوشته های این مدت عکس های فوتو بلاگ بود. فقط اونجا کمی بی کلمه نوشتم و از مانایی که دیگه چندان مهاجر نبود.

توی این دوسال اتفاقات درونی و بیرونی زیادی برام افتاد. عضو شدن توی جامعه های کوچک و بزرگ غیر ایرانی و ایرانی اینجا، جایگاه اجتماعی با ثبات تری برام ایجاد کرد. پیوندهایی که  به من که مثل یک اربیتال آزاد پرتاب شده بودم به این فضا، آروم آروم احساس وصل شدگی داد و این وصل شدگی حقا که عجب نیاز حیاتی ایه برای آدمیزاد.

دوست های جدید پیدا کردم. کسانی که کم کم تونستم بخشهایی از خودم رو باهاشون شریک بشم. شادیها و لذت های تازه ای رو تو این دوسال تجربه کردم.پوست اندازی های دردناکی کردم و مانا های تازه ای رو کشف کردم ،بخشهایی از خودم که احتمالا اگه این تغییر محیط نبود هیچوقت نمی دیدم شون.

..

یکی از مهمترین کشف های درونی من توی این سالها این بود که گاهی واقعا از پسِ پیش بینی آدمها، دنیای اطرافم و درون خودم بر نمیام. فهمیدم که گهگاهی تنها کاری که ازم برمیاد اینه که کمی اون طرف تر از خودم بنشینم و فقط نگاه کنم.

و اینجوری شد که در یکی از همین شبهای اردیبهشت، چندان متعجب نشدم از حضور نیمه ی مهاجری که تمام این دوسال درکنارم بود و نمیدیدم اش...یا نمیخواستم یا نمیتونستم که حضور دردناکش رو ببینم.


آروم و آهسته اومد و  حضورش دفتر سفید خیس ام رو خط خطی کرد :

"

چه نومیدانه تو را در هیاهوی رنگ ها و ازدحام صداها گم میکنم..
چه سنگدلانه انکارت میکنم
وقتی که،
هر صبح با من بیدار میشوی،
وقتی که هر روز، در خیابان های این شهرِ آرام بی دغدغه ،با من قدم میزنی
وقتی که رقص ابرها را در آسمان آبی بی دود با من به تماشا مینشینی
چه بی رحمانه انکارت میکنم،
وفتی که در سرشارترین ِ لحظه هایم،
-آرام و بی صدا-
همیشه چند قدم آنطرف تر، ایستاده ای...
"

سرزمین سینه های بریده

گاهی باید از سرزمین سینه های بریده بیرون بیایی تا زنانگی ات را بیابی.

 تا خنکای هوا را بر پوست شانه ها و گردنت حس کنی.

 تا رقصیدن باد را در موهایت تماشا کنی.

 تا گرمای آفتاب را برساق پاهایت لمس کنی.

باید از سرزمین سلاخی زنانگی ات بیرون بیایی تا لبخندت زنانه شود، حرف زدنت زنانه شود، راه رفتنت زنانه شود. 

باید از خاطراتِ تعرض به روح و جسم و احساس زنانه ات فاصله بگیری تا آرام آرام خودت را، لطافتت را و زیبایی گم شدهء زنانه ات را پیدا کنی. 


به همین سادگی

یک سال و 4 ماه و 13 روز ه.م

ناهارمو که چند تا برش از پیتزای دیشبه با خودم برداشتم و دارم همینجور که مینویسم، روی یک نیمکت پشت ساختمون شرکت میخورمش.

هوا آفتابی و صافه.

باد از لای برگای درختای دور و برم رد میشه و میاد سراغ موهای من.خوب که به هم شون میریزه میاد توی گوشم یه آوازی میخونه. بعد من پر از احساس سادهء خوشبختی میشم و اینجوری میشه که تمام روز به آدمای دور و برم لبخند میزنم.


میدونی چیه؟ قبلا برام قبول کردن این واقعیت سخت بود.خیلی سخت.اما الان دارم کم کم باور   میکنم که احساس سادهء خوشبختی، با نیمکتی که موقع ناهار تنها و بدون مزاحمت بتونی روش بشینی و با هوای صاف و تمیز و با بادی که بتونه از لای موهات رد بشه و به هم شون بریزه، نمیتونه هیچ رابطه ای نداشته باشه.

  

ف ص ل

نوشتن برام خیلی سخت شده اما فکر میکنم به گفتن ِ احساسای صادقانهء هر مرحله از مانای مهاجر یه جورایی متعهد شدم.


 احساس میکنم آروم آروم دارم از فضای ایران فاصله میگیرم.از فضای سیاسیش،از معضل های اجتماعیش، از مرض های اقتصادیش.


چند وقته که حس میکنم دارم ته مونده های حس های نوستالژیکم رو غرغره میکنم.نه اینکه این حس ها کاملا از بین رفته باشن اما دیگه اصالت قبل رو ندارن .


وقتی که میبینی داری "تلاش میکنی" که فضای درونی خودت رو به فضاهای تاریک ِمحیطی که 12000 کیلومتر ازش دورشدی، نزدیک کنی تا بتونی با مردمِ اونجا همصدا بشی، میفهمی که یک جای کار میلنگه.


و من امشب فهمیدم که یک جای کارم داره میلنگه.

...

بعد از ظهر خلوت یکشنبه است.من اینجا تنها در هوای گرم تابستان روی مبل رو به پنجره نشسته ام و به صدای پرنده ها و جیرجیرک ها گوش میدهم.

اینجا برای چه کسی مینویسم؟نمیدانم.برای چه مینویسم؟نمیدانم

اما میدانم که دارم کم کم از مانای "مهاجر" فاصله میگیرم.

روزها سر کار میروم.ظهر ها در ناهارخوریِ شرکت، گاهی با همکارهایم گپ میزنم.گاهی هم یک گوشه آرام برای خودم کتاب میخوانم.همکارهایم را دوست دارم.از همه جای دنیا آمده اند.کلی قصه دارند هرکدامشان.قصه هایشان را دوست دارم.

عصر ها در قطار، هدفونم را در گوشم میگذارم و موسیقی گوش میکنم .به آدمهای قطار نگاه میکنم و برایشان قصه میسازم.برای آدمها قصه ساختن را دوست دارم.

از ایستگاه قطار تا خانه پر از درخت و پرنده و  ابر و آسمان است.بعضی روزها می ایستم با دوربین گوشی ام،کمی درخت و پرنده و ابر و آسمان ذخیره میکنم و میروم خانه.


(اینها به مانای مهاجر چه ربطی داره؟خب من هم که همین رو میگم.)

.

آها فکر کنم باید از ایران رفتنم هم کمی بنویسم اینجا.برای ...شاید برای شمایی که ناخودآگاه سعی میکنین از دل وبلاگ مانای مهاجر یه فرمول در بیارین و ببینین آخرش مهاجرت کردن کار خوبیه یه بدیه؟آیا آدم بهتره ایران بمونه یا اینکه بره و خودش رو نجات بده...

و اما ایرانی که من دیدم...

ایرانی که من دیدم رنگ اش خاکستری بود.این اولین چیزی بود که بعد از رسیدن به تهران برای بعضی از دوستهایم تعریف کردم. به من خندیدند.بلند بلند.حرفم را برای بقیه ای که نشنیده بودند هم تکرار کردند و باهم خندیدند.به مهاجر یک ساله ای که به این زودی خودش را گم کرده و میگوید رنگ کشورش خاکستری است.

به آدمی که تا همین یکسال پیش در این شهر خاکستری در کنارشان زندگی میکرده.

خب خنده هم دارد واقعا.خنده ای عصبی که تلخی تمام خاکستری های شهر را در دلش دارد.میدانم.میفهمم.درک میکنم این خنده را...و بخاطر همین،بعد از آن شب دیگر برای کسی تکرار نکردم که آن شهر چقدر خاکستری بود.خاکستری و خسته و عصبانی.

آدمها را دوست داشتم هنوز.حرفهایمان نو و کهنه شده بود اما بغل هایمان همانقدر گرم بود.شاید حتی گرمتر از قبل.

.

دوست داری بدونی آخر قصهء سفرم به ایران چه بود؟


روز بازگشت کسانی که عاشقشان هستم را بوسیدم و برگشتم به "خانه"ء جدیدم.خانه ای که خاکستری نیست.خانه ای که از روز بازگشت تا حالا،به طرز بیرحمانه ای برایم دوست داشتنی تر از قبل شده.

ب ا ز گ ش ت

تاریخ:یک سال و 12 روز ه.م

دو ماه پیش وقتی کار پیدا کردم مهمترین خوشحالیم این بود که دیگه نگران پول بلیط نیستم و با خیال راحت میتونم هر وقت که خواستم برم ایران.

یک ماه پیش وقتی بلیط  ایران رو خریدم هر بار که یادم میفتاد به زودی قراره دوباره ببینمش، از خوشحالی بغض میکردم .

الان یک هفته مونده و من پر از حسهای عجیبم.سر درد و معده درد ِ دوباره ،به زور بهم حالی کردن که اون ته و توها زیاد خبرای خوبی نیست.

حس عجیبیه که برای اولین بار دارم باهاش مواجه میشم.

اینکه تو جایی که اسمش"خونه"بوده قراره دو هفته"مهمون"باشی.

حس دوباره دیدن آدمهایی که یک سال ازشون"فاصله"گرفتی.

فاصله ای که حتما هم تو و هم اونا رو تغییر داده.

حس دوباره دیدن خونه ای که دیگه ازش رفتی.

این روزهای آخری باز هم از فکر کردن به برگشتنم بغض میکنم.

اما بغضی که در عین خوشحالی و هیجانِ دیدن، توش دردیه که یکسال از خودم دورش کرده بودم .که بتونم سرپا بایستم.که نترسم.که بتونم شرایط خوب ِجدید رو تجربه کنم.

دردی که دیگه دارم یاد میگیرم کم کم در کنارش"زندگی" کنم.

از این کِش های بی منطق


تاریخ:10 ماه و 4 روز ه.م

اونور که بودم اینوری هایی که از اونور اومده بودن به نظرم آدمهای الکی خوش و بی دغدغه ای می اومدن.

از خدا که پنهوون نیست از شما چه پنهون از روی حسادت از نداشتن ِ این بی دغدغگی، ته ذهنم تحقیرشون هم میکردم گاهی.

اینور که اومدم اون سایه های هنوز-جامونده در ایران ام ،گه گاهی مثل کش منو توی لحظه های خوشی از اون سر دنیا می کِشن.

سایه هایی که هنوز حق ِ خوش بودن و شاد زندگی کردنِ مانای رها شده از اون فشارهای هر روزه رو به رسمیت نمیشناسن.سایه هایی که نمیفهمن حس مسئولیت داشتن برای مملکتی که توش به دنیا اومدی با شاد زندگی کردن در یک مملکت آزاد دیگه تناقضی نداره. 

(تناقضی نداره واقعا؟!!!....)

سایه هایی که گاهی تو رو به طرز خنده آوری وادار به اجرای نمایش های غمگین بودن میکنن. نمایشهایی بی تناسب با درون خودت و محیط شاد و بی استرس دور و بر ِت . 

.........  

پس نوشت: 

کار خیلی سختیه اما دارم تلاش میکنم بعضی از این کش های غیر منطقی و احمقانه رو پاره کنم کم کم

۱۰ ماهگی

تاریخ:10 ماه و 1 روز ه.م  

 10ماه از اومدنم به اینجا میگذره.از دوره های سختِ کنده شدن و دلتنگ شدن و گم شدن و گیج شدن و نقطه شدن . از دورهء احساسهای بدِ بی هویتی و بی دست و پایی و ناتوانی و ترس های جور واجور .ترسهایی که هرچقدر هم که عاشق زندگی کردن باشی،باز راهت رو سنگلاخی و سخت میکنه.  

نمیدونم تا حالا شده بزرگ شدنتون رو احساس کنین؟امروز یهو احساس کردم بزرگ شدم. 

احساس کردم یه مرحله از زندگیم رو رد کردم. 

یه مشت دیوار از جلوی روم عقب رفتن. 

حس کردم به یه جایی وصل شدم امروز. به "خودم" شاید

ای یقین ِ گم شده..

                                                                                                                                     تاریخ:نه ماه و 10 روز ه.م

هی فلانی،

حال ما خوب است. 

اوضاع به کام است،

                         آسمان ،آبی ست.

ملالی نیست جز شنیدن ِ گاه به گاه نجوایی که ، در نیمه های شب بیدارم میکند و آن سوال کذایی را برای هزارمین بار ، باز، می پرسد. 

....

او میرود و خواب هم

من می مانم و جای خالی ِ آن ماهی ِ گریز

...

تاریخ:نه ماه ه.م


و در زندگی یک مهاجر شب هایی هست که عقل و منطق و مصلحت و خلاصه هیچ کوفتی از این دست توی مغزت کار نمیکنه.

تنها چیزی که میدونی اینه که در این لحظه فقط دلت یک چیز میخواد.این که همه چیز رو جمع کنی و برگردی به خونه ت.