ف ص ل

نوشتن برام خیلی سخت شده اما فکر میکنم به گفتن ِ احساسای صادقانهء هر مرحله از مانای مهاجر یه جورایی متعهد شدم.


 احساس میکنم آروم آروم دارم از فضای ایران فاصله میگیرم.از فضای سیاسیش،از معضل های اجتماعیش، از مرض های اقتصادیش.


چند وقته که حس میکنم دارم ته مونده های حس های نوستالژیکم رو غرغره میکنم.نه اینکه این حس ها کاملا از بین رفته باشن اما دیگه اصالت قبل رو ندارن .


وقتی که میبینی داری "تلاش میکنی" که فضای درونی خودت رو به فضاهای تاریک ِمحیطی که 12000 کیلومتر ازش دورشدی، نزدیک کنی تا بتونی با مردمِ اونجا همصدا بشی، میفهمی که یک جای کار میلنگه.


و من امشب فهمیدم که یک جای کارم داره میلنگه.

نظرات 7 + ارسال نظر
سیاوش دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:36 ب.ظ

با در نظر گرفتن این گفته هات و داد و بیداد فیس بوکیت(!)، به نظر من قبول کن که رفتی، دیگه رفتی!
وطن هم خیلی آش دهن سوزی برای ما و یه کمی قبل ما و بعد از ما ها هم نیست، متاسفانه دیگه نیست.
همه داریم فکر می کنیم به رفتن برای بهتر شدن، فرار کردن از بد بودن هم اسمش فرار نیست، تعالیه!
پس همون یه ذره چیزیم که اسمش وطنه و همصدایی با مردمش و این جور چیزا فقط از جایگاه انسانیت می تونه معنی داشته باشه نه از جایگاه هم وطن. خون مایی که تو ایرانیم از خون هیچ کس دیگه ای در هیچ جای دنیا رنگین تر نیست، پس اگه می خوای همراه و همصدا با هموطنهات باشی بهتره جهان وطنت باشه. اونوقت با خیال راهت با همه انسانها همصدا شو!

مانا دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:07 ب.ظ

سیاوش:
مدت زیادی نیست که این حس رو دارم یا لااقل مدت زیادی نیست که متوجهش شدم.اون استتوس "پدر سگا..." رو که گذاشتم همون موقع احساس کردم یه چیزی توم داره ترک میخوره.
سیاوش جهان وطنی رو که میگی خیلی قبول دارم منطقا.اما حس دردناک و شاید بیشتر ترسناکیه که دردهای وطنت دیگه دردت نباشه.که از جامعه ای که هویتت توش شکل گرفته ببُری.بکَنی.
...
ترس ات رو میخوای پنهان کنی که دردت نیاد . داد و بیداد های فیس بوکی از اینجا میان.

من پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:50 ب.ظ

...........................................................
.............................وطن چیه , وطن کیه..... لا لاییه بچگیه......
...................................................



...........................

بابک سه‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:19 ق.ظ

ایرانی بودن آن چیزی نیست که امروز در ایران می گذرد
یکی از مهمترین چیزهایی که باقی مانده زبان فارسی است
اگر می خواهی ایرانی بودن را حفظ کنی، فارسی سلیس را فراموش نکن

میم پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ق.ظ

یادم است چند وقت پیشتر توی یکی از پستهات نوشتم که بس کن این گریه و زاری و غم و غصه واسه وطن و اینجا را بگذار برای ما تا یا بمیریم از این همه نکبت یا ما هم راضی شویم به هجرت و خلاصه یه خاکی به سرمان می کنیم. یادت هست که گفتم انگار این حرفهای تان وقتی رفته اید یک جوری توی ذوق می زند و به دل نمی نشیند... تبریک می ویم. اعتراف شجاعانه وصادقانه و البته خیلی سختی بود. به خاطر همین ها دوستت دارم. مانا.

بهار شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:18 ب.ظ http://depression.blogsky.com/

احساس میکنم این وبلاگ داره کم کم به روزی میرسه که عنوانش از «خاطرات مانای مهاجر» تبدیل بشه به «خاطرات مانا» و هیچ صفتی هم پشت ماناش نباشه...

زین العابدین دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:33 ق.ظ

این خیلی جالب بود. کاملا منم همینجوری شده بودم. حتی نمی تونستم بنویسم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد