"خانه"

هر روز ِ من طعمی دارد

امروز" تلخ" است

هرکارش میکنم شیرین نمیشود

"شیرین" ...

(صدبار خوانده ام شرح صدای آخرش را

که هی می پیچد توی سرم)

امروز

خانهء مان انگار -نه انگار که- نو شده است

بعد از پنج ماه و یازده روز، اولین روز در "خانهء خودمان".

وسایل خانهء نو را چیده ام

در خستگی و سکوت ِخانه ای که بوی تازگی میدهد

زل زده ام.... به این جغد بد خبر سیاه که روی پایم نشسته

و هی میخواند برایم ...هی میخواند 

،از دور 

از خانه ای

               که ویرانش میکنند

از خانه ای که دیگر چندان به خانه نمی ماند.


زل زده ام ....

به دستهایم  

                که کوتاهند

 

امید را

-یک جایی همین دور و برها-

پیدایش میکنم

می نشانم  کنارم روی مبل

و نگاه میکنم

دوباره

به این خانهء نو 

به خانهء مان

 

به خانه ای که تمیز است،به خانه ای که قشنگ است

خانه ای که  اما ،

 انگار دیگر"خانه" نیست

خنده ء هیستریک جهان سومی

تاریخ:پنج ماه و 8 روز ه.م

یه استرالیایی یه بار تو همون روزهای اول بعدِ مهاجرت، وسط یه بحث راجع به تفاوتهای رفتاری ما با اونا، ازم پرسید چرا بعضی از ایرانیها وقتی یه چیز مصیبت بار رو برای ما تعریف میکنن صورتشون میخنده و میگن که مهم نیست، ما از این اتفاقا زیاد داریم تو مملکتمون؟ و گفت که این به نظرش خیلی عجیبه و خیلی رفتار غیر نرمال و غیر معمولیه و تا حدی هم اذیت کننده.گفت که این رفتار اجازهء sympathy یا همدردی رو از طرف مقابل میگیره یه جورایی.

منم توی دلم گفتم عجب آدم احمقی بوده اون یارو ایرانیه،مصیبت تعریف کردن که خنده نداره.احمق تر از اون، اینه که داره یه چیز رو تعمیم میده به همه

.

.

چند ماه بعد، یه روز توی دورهء کار آموزیم رئیسم سر ناهار ازم پرسید درسته که توی مملکتتون کلی آدم کشته شدن تو این چند ماه؟، و من شروع کردم به تعریف کردن ماجراها و اون لحظه ای که چشمهای از حدقه بیرون زده و ناراحتش رو دیدم و ناخودآگاه با خنده هیستریکی بهش گفتم شما زیاد ناراحت نباش ،ما تو مملکتمون از این اتفاقا زیاد داریم،تازه فهمیدم که اون رفیقمون چی رو میگفته!

.

خواستم برگردم و بهش بگم که این خنده،ترکیبیه از خشم و تاسف و یاس و حسادت و عادت و ابتذالی که پشت مصیبت زدگی های پی در پی سراغ بعضی از ملت های دنیا میاد که سرم رو انداختم پایین و حرفم رو خوردم...



ماهی سیاه های کوچولو

تاریخ:پنج ماه و 4 روز ه.م

بچه که بودم،بابا قصه میخوند برام.صمد بهرنگی اسطورهء بچگی هام بود.فکر نمی کردم یه روز باید قصه های فر.زاد کما.نگر ها رو هم برای بچه هامون تعریف کنیم. 

امروز حالم خوب نیست 

گور بابای خاطرات مهاجرت

همه ء حسهای من:خود "جا افتاده" پنداری

 تاریخ:5 ماه ه.م

اولین روزی که موفق به ثبت نام آیلتس شدیم رو یادم نمیره.تقریبا چهارسال پیش بود.از در ِ بریتیش کانسیل که بیرون میومدیم یه نگاه پیروزمندانه به هم و به اونایی که هنوز توی صف بودن انداختیم که یعنی ، خداحافظ! ما دیگه کار ِ خارج !مون درست شد

تقریبا دو سال بعد، روزی که مدرک مهندسی مون assess شد گفتیم همین روزاست که ویزا رو بگیریم. اونقدر مطمئن که یه آبکش که برای آشپزخونه میخواستم بخرم میگفتم ولش کن یهو میریم خارج، آبکش رو همونجا میخرم!

دو سال بعد از اون ! ویزامون اومد و اومدیم خارج 

اولین باری که توی ملبورن موفق شدم تنهایی سوار Tram بشم،گفتم خارج همینه.من دیگه خارج رو یاد گرفتم. 

دو ماه بعد، وقتی توی ایستگاه قطار یه پسر اروپایی نقشه به دست و گیج و منگ، ازم آدرس پرسید و کمکش کردم سوار قطار بشه ،با نیش ِ تا بناگوش باز شده به خودم گفتم مانا!دیگه تموم شد. زیادم انگار پروسهء جا افتادن طولانی نبود هی ملت بیخودی شلوغش میکردن!

چند ماه دیگه گذشت 

ما جابجا شدیم 

اومدیم یه شهر جدید  

چند روز پیش پای گوشی تلفن یه صدای "روزمره گانهء" آشنا شنیدم.خودم بود انگار. داشت میگفت:"داری از سر کار برمیگردی یه شیر بخر بی زحمت".دیگه مطمئن شدم که به آخر ِ خط ِ جا افتادگی رسیدیم. 

...و خلاصه این قصه فعلا ادامه دارد

بریده جراید: تساوی شغلی ِعجیب

چند روز پیش داشتم یه نگاهی به روزنامه های اینجا مینداختم یه گوشه پایین یکی از صفحه ها چشمم خورد به این :



-------

و داشتم الان با خودم فکر میکردم که مغز یک استرالیایی چه فشاری رو باید تحمل کنه تا بفهمه چه چیز توی نوشتهء این تیکه کاغذ برای ماها عجیبه ؟!

همهء حسهای من: خود نقطه پنداری

تاریخ:چهار ماه و ۲۴ روز ه.م

خط:به مجموعهء نقطه های به هم پیوسته "خط "می گویند 

نیم خط:به خطی که یک طرف آن بسته شده باشد"نیم خط"می گویند

پاره خط :به خطی که دو طرف آن بسته باشد "پاره خط" می گویند

.

.

نفهمیدم چطور شد که اینطور شد .ولی یهو متوجه شدم که در جریان مهاجرت کم کم از خط به نیم خط،از نیم خط به پاره خط و از پاره خط به نقطه تبدیل شدیم

-----------------------------------------

پی نوشت:

گاهی وقتها از این سر دنیا با آن سر دنیا نقطه بازی ای هم میکنیم .

بازی که میکنیم وصل میشویم انگاری.بازی که تمام میشود دوباره نقطه میشویم!

Anzac Day

کسی این مردم رو به خیابون نیاورده

                                      April 26 2010 pic by Mana
                                     

مردم ِ این شهر، توی یک روز تعطیل رسمی، دست بچه هاشون رو میگیرن و میان تو خیابون و برای نوه و نتیجه های شهیدای جنگ جهانی! و خونواده های ارتش فعلی شون دست میزنن و هورا میکشن.

میرن سر میدونی که به یاد شهیداشون ساختن،گل میذارن با کارت هایی که روش یه چیزایی نوشتن.

اینجا به کسی توی اداره ،بابت این کارا ترفیع نمیدن. اینجا کلمهء"خونواده شهید" ،کسی رو یاد ساندیس  و مرگ بر آمریکا نمیندازه. اینجا جوونای پشت کنکور ،به قبر بابای اونایی که سهمیه شاهد دارن چیزی حواله نمیکنن.

اینجا معلمای پرورشی، گلهء بچه ها رو به زور از مدرسه سوار اتوبوسهای بوگندو نمیکنن که بیان و تو مراسم ِ شبیه این، یه گوشهء کادر دوربین های دروغ رو پرکنن

اینجا دانشجوها ، برای خاک کردن ِ اون چهارتا استخون ِ بی زبون وسط میدون ِ دانشگاهشون، تحصن نمیکنن.استخونهایی که هیچکی حتی نمیدونه اصلا تو اون جعبه های پرچم پوش ِ سه رنگ،وجود دارن یا نه؟ استخونهایی که برای اون دانشجوها ،بیشتر چماق رو تداعی میکنه شاید.....

اینجا ،این مردم ِ "بی دین!"،برای  از جون گذشتن ِ آدماشون احترام زیادی قائلن.

تو این روز، توی نگاه بچه ها شون چیزی از جنس احترام و توی نگاه اون هایی که باقی موندن، برقی از جنس شادی ِهدر نرفتن عمرشون رو میبینی

                                                                            April 26 2010 pic by Mana


نمیدونم آهنگِ چند تا کلمهء دیگه، مثل" شهید" یا"جانباز" میتونست برای ما حس ِ احترام رو تداعی کنه و نمیکنه؟

فرماندارشون(/مون) اینا!

     تاریخ:چهار ماه و ۲۰ روز ه.م                


April 26 2010 pic by Mana                                         

بی وزنی

تاریخ:چهار ماه و 17 روز ه.م

ما اومدیم یک ایالت دیگه به نام کویینزلند

اسباب ها مون رو این بار راحت تر بستیم.خیلی راحت تر.شاید چون اون باری که بستنش سخت بود رو یک بار چند ماه پیش واسهء همیشه بسته بودیم.

دیگه وقتی مسافر میشی،همه چیزت به راحتی با تو جابجا میشه.چیزی نداری که جا بذاری.

احساس جدیدیه این "بی وزنی".هنوز هیچ قضاوتی بهش ندارم.قضاوتی از جنس خوب یا بد،تاسف یا خوشحالی.فقط دارم تجربه میکنمش.

.

زیاد نوشتنم نمیاد این روزا

همینا فعلا