این وبلاگ به مناسبت سیامین سالگرد تولد مانا به او تقدیم میشود...
دلم میخواد تمام حسها، فکرها و حالتهایی که به عنوان یه مهاجر براتون پیش میاد رو حداقل تا یک سال آینده بدونم(...)
تولدت مبارک و فدای هردوتاتون- بهار
...........................................
پی نوشت مانا:مبدا تاریخ بالای پست ها هجرت ما از ایران به استرالیا میباشد!
ادامه...
نامیه
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 ساعت 01:31 ق.ظ
کاش میشد توی همچین شبایی پیش هم باشیم...
بابک
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 ساعت 04:37 ب.ظ
رو به روی من یک کولر هست روشنش می کنم سردم میشه خاموش میکنم گرم میشه. آسایش از زندگی مون رفته. کجاست جای نشستن؟. بیا مملکت گل و بلبل تا بعد از دو هفته دلت برای اونجا تنگ بشه. تنها راه سفر همیشگی است این جاست که دلار عزیز رخ می نماید اعتبروا یا اولوالابصار بی دلار
نامیه
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 ساعت 06:06 ب.ظ
ناعمهی ما یه دو هفتهای اه که رفته امریکا. من توی این مدت، بعد از این که یه دورهی سوگواری بعد از جداشدن رو از سر گذروندم، مدام به این فکر میکنم که چه باید کرد. الانا اون هم دچار همین حس و حالها ست. البته هنوز زوده که عمیقا به این دودلیها و دلتنگیها و قاطزدنها دچار بشه ولی کم و بیش گیج اه... براش نوشتم به هر حال ما مجبوریم که انتخاب کنیم بین اینجا و اونجا و این انتخاب برای هر کسی یه مسیر و یه معنی متفاوت داره. گفتم تو ولی بهخاطر شرایطی که ناگزیری از تجربهکردناش بهتر میتونی انتخاب کنی. بذار زمان بگذره و عجول نباش تو تصمیمگیری. ولی کلا فکر میکنم داشتن این حس که «تو الان مجبور نیستی انتخاب کنی و هر لحظه میتونی توی تصمیم و برنامهات تجدید نظر کنی» خیلی بهت آرامش میده. خودت رو مجبور نبینی که چون این تصمیم رو گرفتی و بساط رو جمع کردی و رفتی معنیاش این اه که به هر زوری هست باید خودتو راضی کنی به اونجا موندن. اگه همچین حس اجباری واسه خودت درست کرده باشی، حتا ناخودآگاه، موندن برات خیلی سختتر میشه. تو ، من و همهی ما حق داریم با تجربهی زیستن توی جاهای دیگهی دنیا، محل زندگیمون رو انتخاب کنیم؛ هرچند که این تصمیم خیلی طول بکشه و هزینههای زیادی داشته باشه. و نتیجهاش هر چی که باشه بهتر از چیزی اه که الان هست. چیزی که نوشتم لزوما به این پستات ربطی نداره. میفهمم که این پست صرفا میتونه یه درددل و یه کم غر باشه واسه گرفتن همدلی و انرژی پیداکردن دوباره. چیزایی رو نوشتم که این روزا ذهن خودمو درگیر کرده! ؛)
مانای مهاجر
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 ساعت 04:33 ق.ظ
نامیه و بابک عزیز حالم کلا بد نیست.یه جورایی حتی میتونم بگم تو بهترین وضعیتم از موقعی که اومدیم هستم.هم حسابی مشغولم.هم با محیط و آدمای اینجا دارم نسبتا خوب ارتباط میگیرم.هم اکتیویتی های مورد علاقه م رو دارم.هم خودم رو دوباره تا حد زیادی پیدا کردم.برای همین حسی که داشتم برام جالب بود.دلم خواست ثبتش کنم.با دلتنگی های قبلم فرق داشت.با احساس استیصال فرق داشت.الان اینجا رو دوست دارم.حس خوبی به اینجا دارم.آرامشش رو دوست دارم.من میدونم که تو ایران چه خبره.میدونم که ممکنه اگه بیام نتونم تحملش کنم. حسی که نوشتم حس عمیقی نسبت به چیزی به اسم"خونه"بود. دلت میخواد برگردی به "خونه"ت.حس کودکانه ایه.منطقی توش نیست.و هر از گاهی میاد سراغت و هیچ کاری باهاش نمیتونی بکنی.باهاش نمی جنگم.براش دلایل منطقی نمیارم.نمیخوام قانعش بکنم.بهش حق میدم که دلش "خونه"بخواد.فقط نازش میکنم.همین
در زندگی هر ایرانی شب هایی هست که احساس و وابستگی و عرق ملی و روح شب های صمیمی خیابونا ورستورانهای وطن و خلاصه هیچ کوفتی از این دست توی مغزت کار نمیکنه.
تنها چیزی که میدونی اینه که در این لحظه فقط دلت یک چیز میخواد.این که همه چیز رو جمع کنی و ازین خراب شده بزنی بیرون
کاش میشد توی همچین شبایی پیش هم باشیم...
رو به روی من یک کولر هست روشنش می کنم سردم میشه خاموش میکنم گرم میشه. آسایش از زندگی مون رفته. کجاست جای نشستن؟. بیا مملکت گل و بلبل تا بعد از دو هفته دلت برای اونجا تنگ بشه. تنها راه سفر همیشگی است این جاست که دلار عزیز رخ می نماید
اعتبروا یا اولوالابصار بی دلار
ناعمهی ما یه دو هفتهای اه که رفته امریکا. من توی این مدت، بعد از این که یه دورهی سوگواری بعد از جداشدن رو از سر گذروندم، مدام به این فکر میکنم که چه باید کرد. الانا اون هم دچار همین حس و حالها ست. البته هنوز زوده که عمیقا به این دودلیها و دلتنگیها و قاطزدنها دچار بشه ولی کم و بیش گیج اه... براش نوشتم به هر حال ما مجبوریم که انتخاب کنیم بین اینجا و اونجا و این انتخاب برای هر کسی یه مسیر و یه معنی متفاوت داره. گفتم تو ولی بهخاطر شرایطی که ناگزیری از تجربهکردناش بهتر میتونی انتخاب کنی. بذار زمان بگذره و عجول نباش تو تصمیمگیری.
ولی کلا فکر میکنم داشتن این حس که «تو الان مجبور نیستی انتخاب کنی و هر لحظه میتونی توی تصمیم و برنامهات تجدید نظر کنی» خیلی بهت آرامش میده. خودت رو مجبور نبینی که چون این تصمیم رو گرفتی و بساط رو جمع کردی و رفتی معنیاش این اه که به هر زوری هست باید خودتو راضی کنی به اونجا موندن. اگه همچین حس اجباری واسه خودت درست کرده باشی، حتا ناخودآگاه، موندن برات خیلی سختتر میشه. تو ، من و همهی ما حق داریم با تجربهی زیستن توی جاهای دیگهی دنیا، محل زندگیمون رو انتخاب کنیم؛ هرچند که این تصمیم خیلی طول بکشه و هزینههای زیادی داشته باشه. و نتیجهاش هر چی که باشه بهتر از چیزی اه که الان هست.
چیزی که نوشتم لزوما به این پستات ربطی نداره. میفهمم که این پست صرفا میتونه یه درددل و یه کم غر باشه واسه گرفتن همدلی و انرژی پیداکردن دوباره. چیزایی رو نوشتم که این روزا ذهن خودمو درگیر کرده! ؛)
نامیه و بابک عزیز
حالم کلا بد نیست.یه جورایی حتی میتونم بگم تو بهترین وضعیتم از موقعی که اومدیم هستم.هم حسابی مشغولم.هم با محیط و آدمای اینجا دارم نسبتا خوب ارتباط میگیرم.هم اکتیویتی های مورد علاقه م رو دارم.هم خودم رو دوباره تا حد زیادی پیدا کردم.برای همین حسی که داشتم برام جالب بود.دلم خواست ثبتش کنم.با دلتنگی های قبلم فرق داشت.با احساس استیصال فرق داشت.الان اینجا رو دوست دارم.حس خوبی به اینجا دارم.آرامشش رو دوست دارم.من میدونم که تو ایران چه خبره.میدونم که ممکنه اگه بیام نتونم تحملش کنم.
حسی که نوشتم حس عمیقی نسبت به چیزی به اسم"خونه"بود.
دلت میخواد برگردی به "خونه"ت.حس کودکانه ایه.منطقی توش نیست.و هر از گاهی میاد سراغت و هیچ کاری باهاش نمیتونی بکنی.باهاش نمی جنگم.براش دلایل منطقی نمیارم.نمیخوام قانعش بکنم.بهش حق میدم که دلش "خونه"بخواد.فقط نازش میکنم.همین
قزوینی نزد روان پزشک رفت و گفت: آقای دکتر میگن همه کودک درون دارن من چطور می تونم کودک درونم را پیدا کنم؟
در زندگی هر ایرانی شب هایی هست که احساس و وابستگی و عرق ملی و روح شب های صمیمی خیابونا ورستورانهای وطن و خلاصه هیچ کوفتی از این دست توی مغزت کار نمیکنه.
تنها چیزی که میدونی اینه که در این لحظه فقط دلت یک چیز میخواد.این که همه چیز رو جمع کنی و ازین خراب شده بزنی بیرون
no comment !
من الان فقط حس مژده رو درک میکنم و نه حس و حال هیچ کدوم از شماها رو.... :)