...

تاریخ:یک ماه و 21روز ه.م

امروز وقتی داشتم پیغامهام رو چک میکردم دیدم یکی از دوستام که قراره به زودی مهاجرت کنه درباره پست قبلیم بصورت خصوصی نوشته بود که"مانا ،باورم نمیشه که تو هم مجبور شدی کار سیاه بکنی ".نوشته بود که خیلی میترسه از فکر اینکه بخواد بیاد و همچین شرایطی رو تجربه کنه.میخواستم بهش جواب بدم که ببین،واقعا این کارها، اونقدرها که از دور وحشتناک به نظر میان،وحشتناک نیستن چونکه تو میدونی چی میخوای و میدونی این یه مرحله ایه که میگذرونی برای رسیدن به چیزی که میخوای
.
ولی بعد دیدم صادقانه ترش اینه که وقتی که "میدونی"که چی میخواستی و چی میخوای،سخت نیست اما... وقتی که گم میکنی خواسته هات رو،همه چیز سخته....وقتی که تمام دلایل منطقیِ اومدنت رو با یک شب دور هم نشستن و خندیدن و گریه کردن با بعضی از دوستهات و یک دل سیر بغل کردن مامان و بابا و خواهرای قشنگت نمیتونی عوض کنی،اونوقت همه چیز سخت و مسخره ست....
امروز دلم گرفته ... میدونم که خوب میشم..فردا یا شاید پس فردا یا حتی یک ساعت دیگه....میدونم که آدمک خمیریِ توی دل من هزار و یک دلیل منطقی برای تغییر شکل دادنِ خودش پیدا میکنه بالاخره...هزار و یک دلیل که همهء سختی های این کندن و جدا شدن رو برام راحت و قابل تحمل کنه......اما امروز دلم بد جوری گرفته...

نظرات 10 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:40 ق.ظ http://depression.blogsky.com/

اولا که قابل دزدی اونم تو روز روشن..؟؟؟!؟!!!!!!!!.......حالا گفتیم بیا بلاگ اسکای نگفتیم که بیا صاف تو قالب ما بشین آبجی.....دِهِه.... ؛)

ثانیا که: قربونت برم الهی... من و روزبه هم دلمون خیلی تنگه.... دیشب داشتیم با هم چارلی چاپلین می‌دیدیم. خیلی دلم برای تو تنگ شد. خیلی راه رفتنش و کاراش شبیه تو بود... باور کن راست میگم.....شوخی نمیکنم...... هیچ وقت اینقدر شباهت احساس نکرده بودم بین تو و یه آدم دیگه!...

اولا که :من شرمندتم به خدااا!آخه خیلی قالب خوبی بود !!بقیه قالبا خیلی جواد بودن همه شون.مجبور شدم مال تو رو بدزدم !حالا عین جولز و جولی میشیم عیب نداره!
دوما که:
:)))))))))
دیوووونه!
سوما:
من بهترشدم!

آرش سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:39 ب.ظ

ماناجونم! منم مطمینم خیلی قبل از این کامنت من حالت خوب شده. ولی فک کنم همیشه یادآوری اینکه الان دیگه اکثر دوستات اونطرفن، واینکه بقیشونم بزودی میرن و حتا اینکه میتونی این امکان رو به راحتی برای خونوادتم ایجاد بکنی که بیشتر اونور باشن، حالتو خوبه خوب نه ولی بهتر کنه. از اینا گذشته، این قضیه چارلی چاپلین بهار خیلی باحال بود.
خوش باشین

مرسی آرش آره اینا حالمو بهتر میکنه واقعا...البته اینا به اضافه یاد آوری اینکه شماها همین دور و برا هستین
...
قضیه چارلی چاپلین بهار هم خیلی خدا بود.تو اون فاز غم و غصه باعث شد کلی بخندم

بنفشه سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:10 ب.ظ

آقا قضیه چارلی چاپلین رو پایم، درباره این پست هم باید بگم که همون طور که گفتی برای ما خیلی دور از ذهن و غیر واقعی و ترسناکه . ولی اگه درست فکر کنی منطقیه، هر کاری رو تو ایران نمیشه کرد حتی اگه از گشنگی بمیری، اونم به خاطر کلاس اضافیه که دیگه واقعا جا افتاده و با خونمون اجین شده، ولی اینجوریکه آدم از اون ور آبیها میشنوه قضیه "کار عار نیست" به معنای واقعی عمل میکنه.
موفق باشی.
کاش اینجا بودی و سرویس تلفنی هم داشتی اونوقت کار منم راحت تر میشد :دی

آخ بنفشه اومدی یادم انداختی که هنوز این اسکایپ سگ مصب رو راه ننداختم!
.
راستی یه کار خنده دار جدیدی هم بهم پیشنهاد شد یادم رفت بگم!تو واحد روبرویی اون شرکتی که پارت تایم میرم برای کار مشاوره کیفیت،یه آقای پیری بود که بهم گفت اگه بتونم خوب عکس بگیرم یه سری چیز داره (فکر کنم کاتالوگ یا عکس قدیمی ،درست حالیم نشد چی میگه!)که باید ازشون عکس بگیرم و واسه هر عکس 2.5 دلار بهم میده.امروز قرار شد دوربینم رو با خودم ببرم ببینه کارم چطوره اگه خوب بود، کارا رو بیارم خونه!
;)

[ بدون نام ] سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:50 ب.ظ

مانا ....یه چیزی بگم ؟...3 هفته پیش داشتیم با امیر سر یه قضیه ای حرف میزدیم...حالمون هم خوب نبود ...یکهو امیر بی مقدمه گفت:دلم برای مانا و بهادر تنگ شده...
تعجب کردم ...آخه معمولا این دست حس هاش و بروز نمی ده...

یک لحظه به حرفش فکر کردم و لحظه ی بعد مچ خودم و گرفتم و دیدم دارم زور می زنم که بهش فکر نکنم ...چون یه لحظه که فکر کردم و واقعیت واردم شد خیلی دلم تنگ شد ..تا امروزم به این جا سر نزدم ...خوب چی کار کنم دیگه؟ضعیفم دلم تنگ میشه بعد حالا بیا و درستش کن ولی الان که خوندم اینا رو آروم ترم ...هنوز دوری ولی لااقل ازش فرار نمی کنم....

من قربون امیر و تو بشم!فکر کنم داریم همگی وارد فاز دلتنگی میشیم کم کم.باید دنبال راههای گشاد سازی بگردیم!هنوز دو ماه هم نشده آخه!

نگار سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:51 ب.ظ

مانا من یه چیزی رو نمی فهمم: اینکه میگی همتون همین دور و برا هستین یعنی چی؟ این حرفتو توی صفحه ی فیس بوکتم نوشته بودی اما برام گنگ بود؟

یعنی حداقل یه جورایی با هم در تماسیم بالاخره...با نوشتن و توی فیس بوک و چه میدونم...یه جورایی از هم خبر داریم مرتب

بهار چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:20 ق.ظ http://depression.blogsky.com/

ولی من کاملا می فهمم. یعنی قبل از رفتنتون اینقدر احساس نمی کردم که عصر ارتباطات میتونه در این حد در کاهش دلتنگی موثر واقع بشه. واقعا یه لحظه فکر کن اگر این وبلاگ و فیس بوک و ایمیل نبود، چقدرررررر حسمون الان دردناک تر از این بود....نه؟!...

نگار جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:41 ب.ظ

راستشو بخوای نه...نخواستم اینو بگم که حالتو بگیرم ولی واقعا نه...حتی یجوری دوری رو بیشتر بهم اثبات میکنه!

[ بدون نام ] شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:41 ق.ظ

کره خر دو روزه رفتی حالا واسه ما میخای از پیره مردا عکس بگیری.
مواظب باش .

هه هه!قبل اینکه کامنت دومی رو بخونم فهمیدم تو بودی!
:)
ولی عکس رو از پیر مردا نمیگیرم که آخه!
آقا پیریه بهم کار داده.باید از یه سری اجناس مختلف برایe-bayعکس بگیرم و بهش بدم.نمونه کار بهش دادم گفت خیلی خوبه قرار شده شروع کنم کار رو.از هیچی بهتره فعلا.چون کار فروشگاه تموم شد!گفتن فعلا نمیخوایم کسی رو
دوباره روز از نو روزی از نو شد!

روزبه شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:43 ق.ظ

یادم رفت پست قبلیه من بودم هرچند که واضح بود.

[ بدون نام ] یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:31 ق.ظ

کارای سیاه... کارای سفید...
کار اینجا عاره... آره آبجی... وگرنه اونور هیچی عار نیس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد