دومین پست:روز تولد سی سالگیم

تاریخ: ۹ -ه.م
در این وبلاگ به جای تاریخ از این به بعد مبدا هجرت خودمون(ه.م:هجرت مانا) رو بعنوان مبدا تاریخ در نظر میگیریم!
امروز خیلی روز خوبی بود برام
یه عالمه تولدت مبارک با یه عالمه آرزوهای خوب از دوستای مختلف از همه جای دنیا گرفتم. نمیدونم وقتی میای اینور انگار معنی ارتباط هات یک کم پررنگ تر از قبله برات.یه احساس خوب رو از پشت خط نوشته های اینترنتی هورت میکشی.هنوز خیلی زوده برای اینکه بگم دلم برای کسی یا چیزی تو ایران تنگ شده ولی خب احساس اینکه میتونی حس ات رو از راه دور ،منتقل کنی یا از کسی دریافتش کنی خیلی احساس خوبیه.فکر میکنی کنده نشدی از مملکتت و آدماش.دلت گرمه
راستش نمیدونم از کجا شروع کنم.این وبلاگ کادوی "بهار"ه برای اینکه همهء حس هام رو توش بنویسم.واسه همین بیشتر از اینکه بخوام به خودم فشار بیارم که متن های خوبی باشن، ترجیح میدم واقعا مثل دفترچه یادداشت های خودم،خیلی راحت توش بنویسم.و یه چیز دیگه اینکه میخوام سعی کنم کمتر تحلیل یا پیشنهاد یا توصیه به چیزی بکنم بر اساس تجربیاتم . بیشتر دلم میخواد توصیف کنم خودم رو در مواجهه با این شرایط جدید.در واقع این چیزیه که بهار ازم خواسته و من استقبال کردم ازش.دلیل راه افتادن اینجا هم همینه
دوره ای که الان توش هستم یه جورایی واقعا شبیه خواب دیدنه.واقعا هنوز اتفاقی که برام افتاده(یعنی مهاجرت از ایران به استرالیا) رو درک نکردم.خیلی حسش شبیه شبهاییه که یه خواب خیلی واقعی میدیدم و صبح واقعا طول میکشید که بفهمم خواب بوده یا واقعیت
همه چیز خیلی خیلی خیلی جدیده.همه ازم میپرسن حالا خوبه؟یا بده؟و خب چون فعلا چیز بدی ندیدم معمولا جواب میدم که خوبه اما جواب درست تر ِش واقعا اینه که بیشتر از اینکه "خوب" یا "بد" باشه،همه چیز خیلی "جدید"ه.
روزهای آخر در ایران،روزای پر اضطرابی بود.ملغمه ای از حس "ترس"،"گه خوردن"،"غم" و "هیجان"
خیلی شبها از خواب میپریدم و یهو بشدت دچار ترس میشدم از اینکه از پناهگاه امنم دارم میرم به جایی که اینهمه نا آشناست،اینهمه غریبه ست.خیلی شبا تنهایی گریه میکردم اما بعد از کلنجارای طولانی با خودم،میدونستم که واقعا میخوام تجربه کنم علیرغم همهء اون حس های ترس و ناامنی و غم
راستش الان که اینجام حس میکنم ترس از اون همه غریبه بودن ،خیلی ترس واقعی ای نبود.یعنی اصلا در اون ابعادی که فکرش رو میکردم نبود.
وقتی سوار هواپیما شدم و بعد از ۱۳ ساعت رسیدم به استرالیا،به بهادر گفتم برای ما که الان از اونور دنیا اومدیم اینور انگار این فاصله چیزی نیست ولی مطمئنم برای اونایی که تو ایرانن و این تجربه رو تا حالا نداشتن، اینجا خیلی دورتر از چیزی که ما الان داریم حسش میکنیم،به نظر میاد.
کره زمین وقتی روش ۱۳ ساعت پرواز میکنی انگار از اونی که فکر میکردی کوچکتره
...ادامه دارد

نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم آذر 1388 ساعت 18:54

نظرات 8 + ارسال نظر
زورق شکسته سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:02 ق.ظ

سلام هم وطن

زمستان است.

هوا سرد

خانه ها سوت و کور

دست ها بس خالی

اما می توان دلها را هنوز گرم نگهداشت

روزی برفها آب خواهد شد

پرستوها به خانه باز خواهند گشت

کودکان لبخند خواهند زد

رودها پر آب

سفره ها پر نان

بهار خواهد رسید

خدایا این سفره

چقدر بوی نفت می دهد!!؟؟



این جا چراغی سوسو میزند

navid سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:02 ق.ظ

Salam


Man ham fekr mikonam ke voroode be donyaye jadid baes mishe ghadre doostiha o ba ham boodanamoono bishtar bedoonim, omidvaram ke baz ham dore ham jam beshim, voroodeto be donyayey jadid tabrik migam, omidvaram ke hamishe o hame ja Shad o Movafagh bashin.

بهار سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:03 ق.ظ

به به...عالی بود....!
اینجانب بهار، امروز در تاریخ نهم هجری مانایی اولین نظرم رو ثبت می‌کنم:
مانا این پست عالی بود، به همون روونی، سادگی و طبیعی و لذت بخشی که فکرشو میکردم. برای همین فکر کنم تو روز تولد تو هر دو کادوهامون رو به هم داده باشیم. ممنون
راستی این شعری که زورق شکسته نوشته چقدر خوبه و چقدر به من چسبید...

بهار سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:03 ق.ظ

راستی یادم رفت پیشنهادم رو بگم، میخواستم بگم که خوبه بگی که دقیقا چه چیزایی جدیده و چیا برات تازه بودن تا حالا؟ اگه حال کردی جالبه اونا رو هم بنویسی برامون...

بهار سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:04 ق.ظ

مانا جان هم تولد خودت و هم تولد وبلاگت مبارک! امیدوارم از زندگی یک مهاجر خبرای خوبی بدی که ترس ما هم بریزه!
گرچه به هر دلیل اینجا ناگهان دیگه ندیدمت، و با اینکه دیگه فرصتی نیست که حالا حالاها همدیگرو ببینیم، امیدوارم دوستیمون اینجا ادامه پیدا کنه.
( هرگز دوست ندارم از این "هرگز" لعنتی استفاده کنم، اما وقتی فکر میکنم همینجا تو تهران دوسال بود که ندیده بودمت، گفتن اینکه شاید هرگز همدیگرو نبینیم ساده تر میشه...گرچه "زمین از اونی که فکر میکنیم خیلی کوچکتره")
یک عالم آرزوی خوب دارم برات

داوود سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:04 ق.ظ

حالا چرا بلاگ فا؟ خوب میگفتی یه ورد پرس برات ردیف میکردیم .
ولی خوب این هم غنیمته . فقط حواست به این باشه که از گشادی ما ایرانی ها فاصله بگیری و تو این وبلاگ بنویسی.
در ضمن تو سیدنی کاری داشتی یه پارتی ایرانی کلفت اون جا دارما.

نیکتا سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:05 ق.ظ

هووورا
تولد وب لاگت مبارک
D:
خیلی خوبه که اون احساساتی رو که داری به این قشنگی می نویسی.
مهاجرت چیز عجیبیه. بخصوص اوایلش. انگار موظفی همه احساسات ریز و درشت رو تو مدت کمی تجربه کنی!!!
تا می تونی لذتش رو ببر که واقعا تجربه بینظیریه.

مهسا سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:05 ق.ظ

جمله آخرت رو خیلی دوست داشتم.
"کره زمین وقتی روش ۱۳ ساعت پرواز میکنی انگار از اونی که فکر میکردی کوچکتره"

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد