من و"ت ر س"

تاریخ:یک ماه و سه روز
به خودم و بهار قول دادم که حسهای مختلفم رو بنویسم اینجا....اگه وایستم تا حالم خوب باشه که بتونم یه نوشتهء"خوب"بنویسم، یه چیزایی از خود واقعیم از قلم میفته
بی مقدمه .....الان حسم اینه:
عین سگ میترسم!
از اینکه فراموش کنم میترسم،از اینکه بخوابم میترسم.از اینکه دور شم از فضای ایران میترسم.از خودم که دارم تغییر میکنم میترسم.از این پوست انداختن میترسم...
و اما راهی نیست جز رفتن و پوست انداختن و دیدن

نوشته شده در شنبه نوزدهم دی 1388 ساعت 16:26

نظرات 8 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:32 ق.ظ

پوست بنداز....بذار ببینم بدون اون پوست زخمی قدیمی چه شکلی میشی. بذار زیر اون پوستو ببینیم. بذار حقیقتت رو ببینم و ببینی خارج از بحران. حقیقتت رو توی یک زندگی عادی، سالم، توی یه کشور خوب، کشوری که به قول خودت همه چی سر جاشه و همه چی درسته. بذار ببینیم که چه شکلی میشی. بذار تجربه کنیم که مانای جدید چه جوریه؟ دوست داشتنیه یا نیست؟ بهتره یا بدتره؟
خودمونیم. اصلا مگه برای همین نبود که رفتی؟

leila سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:32 ق.ظ

That is amazing to read your feelings. I cannot help but compare your feelings with my first days. I do not recall fear; however, I can say I don't think I have forgotten the Iran I left. I do not foresee that happening for you either. Why should you ever?
As Bahar says, whom I do not know, enjoy your new skin. You would change whether or not in Iran, you would change differently I think, and I think it is a good think that you are aware of your changes now.

مانا سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:35 ق.ظ

لیلا: اولین مواجه من با این ترس، شب بعد از عاشورا بود.یک ماه قبلش خودم هم بین اون جمعیت مردم بودم.کاری از دستم بر نمیومد وقتی تو میدون آزادی صدای گلوله ها رو میشنیدم و میگفتن 8 نفر رو تو فاصله 200 متری ما کشتن.اینجا هم کاری ازم بر نمیومد وقتی فردای عاشورا شنیدم 38 نفر رو کشتن .اما لامصب احساس استاصال وقتی دوری از محیط،صد برابر بیشتره...نمیدونم چرا احساس غم و مستاصل شدنم در قالب ترس از فراموش کردن شرایط ایران زد بیرون!یه جور عذاب وجدان بود شاید از اینکه چرا من اونجا نبودم وقتی این اتفاقا افتاد.اصلا منطقی نیست این عذاب وجدان.بعد از اینکه نوشتمش شروع کردم به کلنجار رفتن باهاش.دارم سعی میکنم آروم آروم باهاش کنار بیام....و الان به اندازه موقعی که اینو نوشتم نمیترسم

شاید یک دوست قدیمی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:36 ق.ظ

هزار نفر بهت گفتن منم بهت میگم: فقط شش ماه به خودت فرصت بده. ترس جاشو با یه افسوس عوض میکنه

بهار سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:36 ق.ظ

الان که برگشتین مشغول چه کاری هستین؟ دارین دنبال کار و خونه میگردین؟

مریم OCB سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:37 ق.ظ

عالیه. توپ. جذاب و دوست داشتنی. تمام نوشته هات

میم سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:38 ق.ظ

خب... کوچه به کوچه گشتیم توی این شهر سایبری تا رسیدیم در خونه شما... البته وقتی که دیگه خونه رو کول کرده بودین و رفته بودین اون ور دنیا...
مانا جان...
یه نگاهی به همه پستهایی که گذاشتی از اول تا حالا بنداز...
نیمه اول پر از اینه که وای من چقدر عذاب وجدان دارم و وای چرا اومدیم و وای اونور چی داره می گذره و از این حرفا...
ول کن تورو به پیغمبر... ما اینجاییم چون یا انتخاب کردیم اینجا باشیم یا عرضه شو نداشتیم بریم یا مجبوریم یا هرچی... نمی دونم...
شما هم انتخاب کردین که برین... دیگه ول کن این ژست هی عذاب وجدانو آخه نوکرتم... رفتی دیگه... رفتی...
به قول روزبه اگه برمیگردین تا دوباره اینجا باشین و باشیم که بسم الله و گرنه...

به بهادر سلام برسون...
دوستون دارم و می خونمت...

مانا سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:38 ق.ظ

میم:
خوبه که میگی و خوبه که روراست میگی. منم دارم سعی میکنم که ولش کنم.ولی والا عذاب وجدان فکر نمیکنم خیلی ژست جالبی باشه که من بخوام بگیرمش.من خودم حالم از عذاب وجدانای بی مصرفم داره به هم میخوره.اگه نداشتمش خیلی بیشتر زندگی به کامم بود و راستش من واقعا دلم میخواد که زندگی به کامم باشه
و به قول تو ما هم انتخاب کردیم که بریم پس باید بریم
البته یه چیزی رو تو حرفات نفهمیدم اون حرف روزبه(که نمیدونم منظورت کدوم روزبه بود)که اگر بر میگردین که بسم الله و و اون وگرنه رو...
خوشحالم که میخونی منو و دوستمون داری
و اگه دلت خواست بهم بگو کی هستی.اگه نمیخوای عمومی باشه حداقل بصورت خصوصی بگو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد