دو ماه و ۲۳ روز ه.م
پدر یکی از دوستهایمان فوت شد.امشب برای بدرقه شان به ایران به فرودگاه رفتیم.دوستم از من پرسید: مانا ما واقعا داریم کار درستی میکنیم که مهاجرت میکنیم و جدا جدا میشویم از هم؟
و من به اندازهء اضطراب چشمهای غمگینش، بی جواب بودم باز....
وحشتناکترین بخش ماجرای مهاجرت همینجا ست فک کنم... مدرسه که میرفتم، هر روز با این اضطراب برمیگشتم که نکنه وقتی من نبودم، برای کسی اتفاقی افتاده باشه! تمام اعلامیهها و پردههای سیاه سر راه رو میخواندم تا میرسیدم دم در. وقتی پردهی سیاهی بالای سر در نمیدیدم تازه خیالم راحت میشد...
آخی...:(
چقدر دردددددناک ...
وای ی ی ی ی.....دردم گرفت....
واااای این قسمتش خیلی بده....اصلا دوست ندارم...