سوالهای بی جواب

 دو ماه و ۲۳ روز ه.م

پدر یکی از دوستهایمان فوت شد.امشب برای بدرقه شان به ایران به فرودگاه رفتیم.دوستم از من پرسید: مانا ما واقعا داریم کار درستی میکنیم که مهاجرت میکنیم و جدا جدا میشویم از هم؟

و من به اندازهء اضطراب چشمهای غمگینش، بی جواب بودم باز....

نظرات 4 + ارسال نظر
نامیه شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:26 ب.ظ

وحشت‌ناک‌ترین بخش ماجرای مهاجرت همین‌جا ست فک کنم... مدرسه که می‌رفتم، هر روز با این اضطراب برمی‌گشتم که نکنه وقتی من نبودم، برای کسی اتفاقی افتاده باشه! تمام اعلامیه‌ها و پرده‌های سیاه سر راه رو می‌خواندم تا می‌رسیدم دم در. وقتی پرده‌ی سیاهی بالای سر در نمی‌دیدم تازه خیالم راحت می‌شد...

بهار یکشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:04 ق.ظ http://depression.blogsky.com/

آخی...:(
چقدر دردددددناک ...

غزال دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:08 ب.ظ

وای ی ی ی ی.....دردم گرفت....

مهسا مرعشی سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:25 ب.ظ

واااای این قسمتش خیلی بده....اصلا دوست ندارم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد