مدرسهء ما،مدرسهء اونا،مدرسهء اینا

 تاریخ:سه ماه و 5 روز ه.م

هر روز صبح از ایستگاه نزدیک خونه مون تو ساعتی که بچه ها مدرسه میرن سوار قطار میشیم. بچه ها اینجا ساعت 9 مدرسه شون شروع میشه!دیروز موقع پیاده شدن بچه ها ،داشتم یه دل سیر نگاهشون میکردم.پسر ها و دختربچه های  پرانرژی و سرحال.دخترا با با بلوز های آستین کوتاه چهارخونه ء آبی یا زرد ،یقه های تمیز سفید ، دامن های پلیسهء کوتاه ،موهای مرتبِ روبان زده ، جورابای سفید و کفشهای تمیز یک شکل.یکی کولهء مدرسه رو دوششه یکی نشسته و کاور ویلن جلوی پاشه یکی دیگه راکت تنیس دستشه    

.

یادمه تصویری که مامانم از لباسای مدرسه خودشون تو ۴۰-۵۰سال پیش ایران میداد هم یه چیزی شبیه همینا بود انگار

.

بعد تصویر یکی از روزای مدرسه  خودمون میاد جلوی چشمم:  

چشمای پف کردهء خوابالو،مانتو و شلوار سورمه ای یا طوسی پررنگ،جورابای تیره، مقنعهء سیاه چونه دار که همیشه چونه اش میچرخید و طرفای گوش و اینا مون بود، موهایی که  زیر مقنعه در حال گره خوردن و خاریدن بود و کیفهایی که علی آقا تو صندوق عقب ماشین میچپوند که بتونیم پشت تاکسی قرمزش، دو طبقه روی پای هم بشینیم!

 

نظرات 6 + ارسال نظر
بهار پنج‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:46 ق.ظ http://depression.blogsky.com/

حالشو ببر واقعا...داره کم کم حسودی کردنم بهتون شروع میشه!
راستی چرا هر روز صبح توی اون ایستگاه سوار قطار میشین. کجا میرین هر روز؟...

کلاس TAFE
;)

بابک جمعه 21 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:56 ق.ظ

بشنوید ای دوستان این داستان/ در حقیقت نقد حال ماست آن/ آن یکی خر داشت ژالانش نبود/ یافت ژالان گرگ خر را در ربود/ کوزه بودش آب می نامد به دست/ آب را چون یافت خود کوزه شکست
نیز یاد این حرف کمال الملک افتادم که در موزه لوور ژس از دیدن تابلوها به مظفرالدین شاه گفت : حال من حال تشنه دیر به آب رسیده است.

همینطوره !مثل قیر و قیف هم میشه البته

بابک جمعه 21 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:59 ق.ظ

ببخشید در یادداشت قبلی همه پ ها را ژ زده ام

نوید جمعه 21 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:21 ق.ظ

سلام به مانا و بهار
جواب پست قبلی رو اینجا میدم.

اولا نمیدونستم که نظر دادن و کامنت گذاشتن با این برخورد مواجه میشه.خیلی عجیبه که شما با یه نظر مخالف اینجوری برخورد میکنین این طرز برخورد بیشتر شبیه جناح راستیاس تا . . .
ثانیا من شرایطم اینجا از زمین تا اسمون با مانا فرق داره چونکه بنده یه غلطی کردمو گفتم میام اینجا درس بخونم حالا نمیتونم بزنم زیرش خودتون میدونین که اینکار تو مرام من نیست.
ثالثا یه نظر کاملا منطقی بود که به نامیه گفتم تو ذهنت از اینجا بهشت نساز تا با مشکلاتش راحت تر کنار بیای. جالب بود که توسط خانم روان شناس متهم به غر زدن شدم. به چیزی متهم شدم که اساسا وجود نداره و ساخته ذهن دوستانه دلائلشم وقتی تهران بودم بارها ارائه کردم.

جالبه که هرکدوم از شما چه مانا که دور از خانواده و دوستان چه بهار که کنار خانواده دوستاشه حق دارید دلتنگ بشید ولی دیگران از جمله من نه.
به هر حال از این به بعد کامنت نمیذارم تا این اتهامات هم پیش نیاد.
با ارزوی موفقیت برای همه دوستان
نوید


MANA
Please check this link, Ihope it will work for you

http://www.gate2home.com/?language=fa

سلام بر آقا نویدیه عصبانی
(اگه اینورا اومدی دوباره و اینو خوندی احیانا)
ببین نوید جان من اتقاقا سوالم از تو کاملا جدی بود و هست.من هیچ اتهامی به تو نزدم خصوصا برای اون قسمت دلتنگی.آخه مگه میشه برای دلتنگی کسی رو مواخذه کرد؟
من سوال اساسی ازت دارم چون این ممکنه وضعیت خود ما هم باشه یه روز.اگه آدم قطعا به این نتیجه برسه که نباید اینجا باشه و به قول تو(اینجا به جهنم نزدیکتر از بهشت باشه)چرا باید بمونه؟
من که فعلا برام خیلی زوده که بخوام قضاوت کنم راجع به اینجا اما فکر میکنم اگه تو همچین شرایطی قرار بگیرم که نظرم قطعی باشه راجع به اینکه اینجا از وضعیتم تو ایران -از همه جهت- بدتره بار و بنه رو جمع کنم و برگردم.چیزی که ممکنه از دست بدم پولیه که رفته ولی اگه بمونم چیزایی که از دست میدم خیلی بیشتره.همین
من که هنوز نفهمیدم چرا تو انقدر عصبانی شدی از این سوال من؟
به قول اینا یک کم تیک ایت ایزی
برای لینک هم مرسی

نیلوفر جمعه 21 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:02 ق.ظ

مانا باورم نمیشه که 3 ماهه که رفتین...

خودمم همینطور!
تا دوماه رو حالیم بود ولی اولین بار که اومدم حساب کردم دیدم سه ماه شده کف کردم خودمم

بهار شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:48 ب.ظ http://depression.blogsky.com/

آقا نوید!!!
چیه؟؟؟
چرا اینقدر عصبانی و بداخلاق آخه؟؟؟
من هم دقیقا تعجبم از جنس چیزی بود که مانا گفت. با اون قسمت حرفت که از اونجا نباید بهشت ساخت کاملا موافقم. ولی با اینکه اونجا جهنمه نتونستم کنار بیام. همین و فکر می‌کنم با چشمک زدن هم نشون دادم که لحن جملاتم شوخی بودن بیشتر تا جدی....
گرچه اون انتقاد رو هنوز هم بهت دارم و خودم هم اگر ببینم که اغلب دوستام یه انتقاد واحد ازم بیان می‌کنن به موضوع اون انتقاد توجهم جلب میشه و فکر نمی‌کنم که همه توهم دارن به جز من...
در ضمن روانشناس هم خودتی! ؛)
(شوخی بود بابا!!!!!)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد