همهء حسهای من:فراموشی؟خود-بی حس کردگی؟یا چی؟

چهار ماه و ده روز ه.م

میدونی.من یه وقتایی واقعا نمیدونم چیه زیر این لایه های بهم ریختهء ذهنم.مجبورم یه جایی بالا بیارم که بفهممش!با خودم حرف میزنم اینجا.باخودم فکر میکنم بلند بلند.

دل من یک جورایی مدام تنگ بود تو تمام این مدت.چیز زیادی نگذشته بود اما دلم تنگ بود مدام.همیشه لازم نیست خیلی زمان زیادی بگذره که آدم دلش تنگ بشه.
وقتی که دلت مدام تنگ میشه یعنی یک گوشه ء پنهان ذهنت یک چیزی داره تو رو بصورت لاینقطع وصل میکنه به جایی که ازش اومدی به چیزهایی که بهشون دلبسته بودی.به آدمهایی که کنارشون زندگی میکردی.وقتی که مدام دلت تنگ باشه یعنی که "شروع" نشدی هنوز
وقتی این دلتنگی قطع میشه،اون رشته انگار پاره میشه.احساس میکنی ول شدی
.
امروز من احساس کردم که ول شدم.انگار تازه یک کم فهمیدم که جدا شدم
بعد ترسیدم
از اینکه بصورت ذهنی نه فقط فیزیکی(چون این کار رو قبلا انجامش دادم)جدا بشم ترسیدم
قضیه اینه که تا جدا نشی،اون چیزی که باید توی تو شروع بشه در محیط جدیدت،شروع نمیشه
امروز احساس کردم دارم با هیجان و ترس ِ این شروع کردن،توی خودم مواجه میشم

نظرات 5 + ارسال نظر
M i M پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 ب.ظ

این حس رو تجربه کردم و می فهمم چی می گی. اینکه تا به این حس نرسی اتفاقی نمیفته، البته فوق العاده ترسناکه ولی عادت می کنه آدم. مث خیلی چیزای دیگه. فقط بپا نبری. جا نزنی. فقط دوام بیار، هر اتفاقی که می خواد بیفته. فقط باید دوام بیاری... هر اتفاقی.... می فهمی چی می گم؟ خوبیش اینه که می گذره...
هرچی آدمو نکشه قویترش می کنه...

فعلا که توی مرحله مواجه شدن،گیر کردم.ایشالله به مرحله عبور ازش هم برسم

بهار جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:28 ب.ظ http://depression.blogsky.com/

جالبه داری کم کم میرسی به ۵ ماه تمام و کم کم داری جدا میشی، مرحله‌ی اول داره تموم میشه و می‌تونم این نویدو بهت بدم که سخت ترین مرحله‌ داره از سر میگذره....:)

طبق برنامه م یعنی؟خداییش ولی حال نمیده انقدر آدم تو دسته های آماری قابل پیش بینی باشه ها!من دوست داشتم جزو داده پرت ها بودم!

Me(من سابق) یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ق.ظ

GO ON MANA ie.................................................
GOOD luck..................................
I go to school by bus........
LOve ......
(خارجی نوشتم که نترسی کنده شی و بری)

نه نمیرم
this is a book.........lets go by bus
:)

بهار یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:53 ب.ظ http://depression.blogsky.com/

D: ...
قربونت بشم. غزال گفت زنگ زدی... ولی من این یکی دو روزه درگیر اسباب کشی بودم. میتونم این خبر جالب رو بهت بدم که الان از خونه خودمون تو سعادت آباد دارم برات مینویسم. چرا این روزا نیستی که با هم بچتیم تو اسکایپ. من الان لپ تاپ دارم و وبکم هم داره به خدا....

آره بعدش فهمیدم که احتمالا تو اسباب کشی بودی
بهار مشکل اینترنت دارم.حجم دانلودمون پایینه.نمیتونم فعلا بیام تو اسکایپ و اینا.فعلا فقط میتونم در حد یه سر بزنم به سایتها و برم

بابک دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:36 ب.ظ

زندگی ما مثل اون ترکه است که داشت با نامزدش حرف می زد. نامزده گفت: تو کجا می خوای زندگی کنی. ترکه گفت به احتمال ۹۰٪ تهران به احتمال ۱۰٪ تبریز. ولی گفته باشم ها. احتمال اون ده درصد از اون نود درصد خیلی بیشتره!

بابک چند وقتی پیدات نبود.داشتم نگران میشدم کم کم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد