بی وزنی

تاریخ:چهار ماه و 17 روز ه.م

ما اومدیم یک ایالت دیگه به نام کویینزلند

اسباب ها مون رو این بار راحت تر بستیم.خیلی راحت تر.شاید چون اون باری که بستنش سخت بود رو یک بار چند ماه پیش واسهء همیشه بسته بودیم.

دیگه وقتی مسافر میشی،همه چیزت به راحتی با تو جابجا میشه.چیزی نداری که جا بذاری.

احساس جدیدیه این "بی وزنی".هنوز هیچ قضاوتی بهش ندارم.قضاوتی از جنس خوب یا بد،تاسف یا خوشحالی.فقط دارم تجربه میکنمش.

.

زیاد نوشتنم نمیاد این روزا

همینا فعلا

نظرات 5 + ارسال نظر
درسا پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:23 ب.ظ

خوشحال باش معمولا بعد از احساس به قول تو بی وزنی و یا به عبارتی بدون هیچگونه حسی در رابطه با اتفاقهای اطراف برای کسایی مثل تو زمان خوب شدن و احساسهای خوب را تجربه کردن می رسه. یعنی حداقل در مورد من اینطوری بود وقتی به این درجه می رسم بعدش شرایط بهتر میشه......

درسا پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:25 ب.ظ

راستی یادم رفت بگم محل جدید مبارک

مرسی :) چه خوبه که این دور و برا هستی بچه

بهار شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ http://depression.blogsky.com/

چطوری کوییزلندی؟ زنگ زدم نبودی.
I 've called mana and I left a message

ای بابا! نمیشه انگار ما باهم بصحبتیم تلفنی!
بهار یک ویدئوی جالب از یک شب معمولی از یکی از خیابونای بریزبین گذاشتم تو فیس بوکم.برو ببین.فکر میکنم خیلی خوشت بیاد
ضمنا خیلی خوب کاری میکنی انگلیسیش رو هم مینویسی!میدونی من فارسیم ضعیف شده یه چند وقته!از بس که اومدیم خارج!آی دونت آندرستند سام تایمزج!
:))

بابک شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:22 ب.ظ

بابک شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:23 ب.ظ

سلام. نبودم. سفر بودم. مخلصیم

سلام .به سلامتی.ما بیشتر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد