"خانه"

هر روز ِ من طعمی دارد

امروز" تلخ" است

هرکارش میکنم شیرین نمیشود

"شیرین" ...

(صدبار خوانده ام شرح صدای آخرش را

که هی می پیچد توی سرم)

امروز

خانهء مان انگار -نه انگار که- نو شده است

بعد از پنج ماه و یازده روز، اولین روز در "خانهء خودمان".

وسایل خانهء نو را چیده ام

در خستگی و سکوت ِخانه ای که بوی تازگی میدهد

زل زده ام.... به این جغد بد خبر سیاه که روی پایم نشسته

و هی میخواند برایم ...هی میخواند 

،از دور 

از خانه ای

               که ویرانش میکنند

از خانه ای که دیگر چندان به خانه نمی ماند.


زل زده ام ....

به دستهایم  

                که کوتاهند

 

امید را

-یک جایی همین دور و برها-

پیدایش میکنم

می نشانم  کنارم روی مبل

و نگاه میکنم

دوباره

به این خانهء نو 

به خانهء مان

 

به خانه ای که تمیز است،به خانه ای که قشنگ است

خانه ای که  اما ،

 انگار دیگر"خانه" نیست

نظرات 8 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:21 ب.ظ

نگار دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:35 ب.ظ

الان که دارم متنت رو میخونم دارم همزمان با مامان چت میکنم و دلم برات به شدت تنگه و اشک میریزم اما از حرفایی که با مامان میزنم یه احسلس آرامشی دارم که حس کردم خوبه که باهات تقسیمش کنم.
مامان داره با سرعت مورچه ای خودش تایپ میکنه و میگه: اگه بدونی چقدر دلم براتون تنگه اشکم نمیذاره تندتر بنویسم...بهش میگم:آره مامان منم دلم برات خیلی تنگه با اینکه هر روز با تلفن حرف میزنیم..وقتی پیش هم هستیم یه آرامشی میده که از تلفن نمیگیرمش...اما اینکه میدونم آدمایی هستن تو دنیا که دلم براشون میتپه و اونا هم میدونم که چقدر دوستم دارن کمکم میکنه که ته دلم خالی نشه...مامان میگه: چقدر خوبه که اینقدر همو دوست داریم...
حس کردم خوبه که این احساس رو باهات تقسیم کنم که یادت باشه یه خونه یی هست با ۵ تا عضو با ۵ تا قلب که همیشه برات میتپه هر جای دنیا که باشی.

فدای تو و اون خونه و اون قلبها بشم....آره خیلی خوبه که انقدر همو دوست داریم خیلی

نگار ایرانی دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:41 ب.ظ

به امید روزهای بهتر و خانه ای آبادتر

آره ....منم از ته قلبم همینو میخوام..ته تهش خونهء ما اونجاست

مژده دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:21 ب.ظ

چقدر این متنو دوست داشتم
درد مشترک

سمیه سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:55 ق.ظ

خیلی قشنگ بود :)

درسا سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:04 ق.ظ

....................:*

بهار سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ق.ظ http://depression.blogsky.com/

پس تو هم بی خانمان شدی...
تا خونه برات خونه بشه...
تا خونه برامون خونه بشه...
فکر میکنم خیلی دردها خواهیم کشید...
فرق من با تو اینه که تا شروع اون درد هم هنوز خیلی دردها مونده که بکشم...

دیروز داشتم دوباره به دری میگفتم که ما کار درستی کردیم اومدیم؟هر از چند وقت هی اینو از خودم میپرسم آخه؟ هر از چند وقت تمام دلیل های اومدنم رو ردیف میکنم و میشینم وسطشون و نگاه میکنم...بهم گفت که شیرهء زندگی کردن اینجا رو نکشیم نباید برگردیم...گفت که اومده بودیم که ببینیم....و هنوز ندیدیم....راست میگفت....من هنوز خودم رو توی "زندگی"اینجا ننداختم

بابک سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ق.ظ

دریا خندید در دور دست
دندانهایش کف و لبهایش آسمان
تو چه می فروشی دختر غمگین سینه عریان؟
آب دریاها را می فروشم آقا
پسر سیاه قاطی خونت چی داری؟
آب دریاها را دارم آقا
این اشکهای شور از کجا می آید مادر؟
آب دریاها را من گریه میکنم آقا

دل من و این تلخی بی نهایت؛ سرچشمه اش کجاست؟
آب دریاها سخت تلخ است آقا
فدریکو گارسیا لورکا

بابک جان خوبه که هستی...با همهء لطیفه ها و همهء شعرهات....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد