از هوای دیوانهء ملبورن

 تاریخ:سه ماه و دو روز ه.م

هوای اینجا رسما دیوانه ست!صبح ملت با تاپ و شلوارک بیرونن ‌عصر همچین میشه. شب دوباره گرم میشه.خلاصه خودیه هوا!خوشم میاد ازش 

حیاط ما و تگرگ      

 

 

پی نوشت بیربط:من خوبم

...

تاریخ:یک ماه و 21روز ه.م

امروز وقتی داشتم پیغامهام رو چک میکردم دیدم یکی از دوستام که قراره به زودی مهاجرت کنه درباره پست قبلیم بصورت خصوصی نوشته بود که"مانا ،باورم نمیشه که تو هم مجبور شدی کار سیاه بکنی ".نوشته بود که خیلی میترسه از فکر اینکه بخواد بیاد و همچین شرایطی رو تجربه کنه.میخواستم بهش جواب بدم که ببین،واقعا این کارها، اونقدرها که از دور وحشتناک به نظر میان،وحشتناک نیستن چونکه تو میدونی چی میخوای و میدونی این یه مرحله ایه که میگذرونی برای رسیدن به چیزی که میخوای
.
ولی بعد دیدم صادقانه ترش اینه که وقتی که "میدونی"که چی میخواستی و چی میخوای،سخت نیست اما... وقتی که گم میکنی خواسته هات رو،همه چیز سخته....وقتی که تمام دلایل منطقیِ اومدنت رو با یک شب دور هم نشستن و خندیدن و گریه کردن با بعضی از دوستهات و یک دل سیر بغل کردن مامان و بابا و خواهرای قشنگت نمیتونی عوض کنی،اونوقت همه چیز سخت و مسخره ست....
امروز دلم گرفته ... میدونم که خوب میشم..فردا یا شاید پس فردا یا حتی یک ساعت دیگه....میدونم که آدمک خمیریِ توی دل من هزار و یک دلیل منطقی برای تغییر شکل دادنِ خودش پیدا میکنه بالاخره...هزار و یک دلیل که همهء سختی های این کندن و جدا شدن رو برام راحت و قابل تحمل کنه......اما امروز دلم بد جوری گرفته...