مراحل رشد قورباغه در خارج!*

تاریخ:7 ماه و 29 روز ه.م


 هیجان زدگی و خارج-بهشت بینی

ا

گیج زدگی و گم شدگی

ا

غصه و دلتنگی

ا

فلاکت و بی پناهی و نقطه بودگی

ا

خط شدن و  مدرن شدگی و آشتی با محیط 

ا

آغاز ِ بازگشت به خود


پی نوشت۱:

(*) تا این لحظه البته


پی نوشت 2:

در هر مرحله احتمال تغییر شکلهای موضعی و موقت به هریک از مراحل قبل وجود دارد اما حالتِ غالب همان است که نوشتم


من

 

می نویسم که یادم نرود

این روزها همه چیز پر رنگ است 

این روزهای من 

پر از تکه تکه های رنگیِ شعر و موسیقی و شادی  است در پس زمینهء تاریک


 

شهر ِ من!

 تاریخ:6 ماه و 26 روز ه.م

امشب تو  یک بزرگراه ،توی راه برگشت از یک برنامهء یک روزهء کوه ، چراغهای شهر رو که دیدم خوشحال شدم ..... و وقتی متوجه خوشحال شدنم شدم ،یکبار دیگه ـ این بار اما خیلی آروم و با احتیاط ـ از خوشحال شدنم خوشحال شدم.  

 اتفاق ساده ایه نه؟ این اتفاقِ خیلی ساده برام جالب بود. از وقتی که از ایران اومدیم این اولین بار بود که از برگشتن به جایی با چراغهای روشن از دور،جایی شبیه به شهر، احساس خوشحالی میکردم.  

 

شنا سگی 2

تاریخ:6 ماه و 23 روز ه.م 

جهت ثبت احوالات و خاطرات بعد از مهاجرت ، اگر قرار باشه این دوره ای که الان توش هستم اسمی داشته باشه اسمش رو باید بگذارم "شنا سگی ِ روحی"  . 

و اینجوریه که روحیه ات رو میذاری روی کولت و با تمام انرژیت شنا سگی میری تا اینکه بتونی 

آروم آروم روی آب بمونی و ثابت بشی. 


 

پی نوشت۱:

توضیح نوع اول شناسگی رو قبلا اینجا آورده بودم  

پی نوشت 2: 

شنا سگی روحی لزوما بمعنی افسردگی و دپرسی و این حرفا نیست

برای ب.کاف

 تاریخ:6 ماه و 17 روز ه.م

ب عزیزم 

آروم از یک گوشهء باز موندهء این در، اومدی تو و برام نوشتی:  

 "دلم برات تنگ شده...وبلاگتو که می خونم ناراحت میشم چون همش نگاه تلخ به گذشته داره این یه واقعیته که آدم وقتی غمگین میشه دست به قلم میبره اما من مطمئنم که خیلی چیزهای مثبتی توی اونجا هست که میتونه برای ما جالب باشه، این طور نیست؟" 

نوشتی"این نگاه کلی به همه چیز که گاهی گریبانگیر همه مون میشه آدمو تو زمان نگه میداره و هیچ نتیجه مثبتی نداره. ما ها خیلی درونگرا شدیم و دائم ذهنمونو با آنالیز اطرافمون مشغول کردیم این مشکل دوره سنی ماست و یه جورایی باید درستش کرد"  

اومدم اینجا که بهت بگم نگاه کردم. به حال و هوای اینجا. به خاطرات ثبت شده و به تصویری از خودم که از بیرون این وبلاگ خیلی واضح میشد دید و من ندیده بودم. چون من تنها آدمی بودم که از این تو بهش نگاه میکردم نه از بیرون.

نوشتی" لطفا وقت هایی هم که احساس خوبی داری بنویس"   

 شاید حق داری. باید صادقانه تر ، از "همهء"من" مینوشتم و انگار مدتیه که نه همهء من رو دیدم نه همهء من رو نوشتم .پس دوباره شروع میکنم......  نقطه سر خط

 

 امروز روز خوبی بود.  آفتابی ،صاف، زیبا ،آروم

(بعضی روزا که خلوت تره از پنجرهء رو به حیاط ما صدای جنگل میاد و قطاری که هر از گاهی از وسطش رد میشه )

صبح رفتم خرید . برای خونه خرت و پرت خریدم . 

برای زخم انگشتم چسب زخم خریدم.(نمیدونم چرا این موضوع ساده به ذهنم نرسیده بود که درد این زخم، با یه چسب کوچولو میتونست در طول یک هفته خیلی بهتر از این باشه!)  

 برای خودم یه ماتیک خیلی قرمز خریدم . 

ظهر برای چند جا درخواست کار  فرستادم هم کار تخصصی و هم کژوال. یه نگاه هم به لیست کارهای داوطلبانه توی شهر انداختم. تصمیم گرفتم از فردا دوباره با رزومهء کژوال هم دنبال کار بگردم و دوباره برم قاطی مردم شهر تا وقتی که بالاخره یا کار اصلی یا دانشگاهم رو به جایی برسونم. 

بعد از ظهر به کارای خونه رسیدم و برای شام مون برنج و خورشت بادمجون درست کردم.  

غروب لباس ورزشیم رو پوشیدم، ماتیک قرمزم رو زدم. کلاه لبه دارم رو سرم کردم، رفتم باشگاه و با کلی خانوم و آقای سرحال و پر انرژی ورزش کردم . تو راه برگشت هم فیلمی که از ویدئو کلوپ گرفته بودم رو به اون پسرک موطلایی خوش اخلاق پس دادم.   

شب که برگشتم از برکت دی اکتیو کردن اکانت فیسبوکم به جای استتوس ها و کامنت ها چهارتا صدای آشنای دوست داشتنی رو از پشت خط تلفن از دور شنیدم و دو تا نامهء بلند بالا رو با ولع از توی ایملهام خوندم.  

 

امشب توی آینه یه دختر خوشگل با لبای قرمز و چشمای براق دیدم که دلم براش تنگ شده بود.  

 

اندر احوالات ما

ملالی نیست 

فقط 

گلاب به رویتان 

گاه و بیگاه خودم را هی بالا می آورم   

و خاطرات مهاجرتی ندارم برای گفتن  

چون مدت مدیدی است که اینجا آبی تکان نخورده که بنویسم اش

زیاده عرضی نیست

رویا های موسمی

 

میشه یه روزی دوباره بشینیم توی خونه های خودمون ،دور هم، با تخمه آفتابگردون و چُس فیل.... و مثل بقیه مردم معمولی دنیا بزرگترین دغدغهء زندگیمون شروع جام جهانی باشه؟

همهء حسهای من:اینجا نبودگی

 تاریخ:6 ماه ه.م

 اینجا واسهء این رفقای استرالیایی ما weekend عین ناموسه.صبح روز اول هفته یه مقدار دمغ میشن از شروع کار و به عصر که میرسه شروع میکنن به برنامه ریزی واسهء آخر هفتهء بعدی(حالا نه به این شوری ولی یه چیزی تو همین مایه ها!) 

....دیروز یکشنبه بود و ما کل ویکند(!) این هفته رو توی خونه موندیم..چهار چنگولی کنار تلویزیون و لپ تاپ.فیلم دیدیم و خبر خوندیم،خبر خوندیم و فیلم دیدیم و ویکند تموم شد... 

دیشب یهو به خودمون اومدیم و دیدیم انگار یه چیزی توی این خارج اومدن ما جفت و جور نیست!

دُری گفت مانا احساس میکنم ما توی "اینجا و اکنون" نیستیم واقعا.دیدم راست میگه. 

من انگار کماکان توی گذشته هستم، و اون توی آینده.یه لحظه هایی یه سر به "این لحظه" و به اینجا یعنی مکان واقعی زندگی الان مون در "استرالیا" میزنیم اما این لحظه ها ممتد نیست. 

هر کدوممون یه واکنش دفاعی برای خودمون ساختیم. من فرار میکنم به عقب و اون فرار میکنه به جلو و به سمت برنامه ریزی برای آینده و ماهیت جفتش یه چیزه در واقع: "فرار از موقعیت"..... و میدونم که این فرار داره زمان تطبیق مون با محیط جدید رو هی عقب و عقب تر میندازه 

شش ماه گذشت!!چرا نمیتونیم به خودمون بگیم که ما دیگه رفتیم از ایران؟از اون مشکلات ،از اون محدودیت ها،از اون توهین ها ،از اون بی احترامی ها،بی نظمی ها.... 

من دیگه روسری سرم نیست اینجا، کسی به من اهانت نمیکنه ،اما با هر عکس ِ طرح نوامیس،همونقدر اذیت میشم که اونجا بودم.با هر فیلم و نوشته توهین آمیز همون قدر حرص میخورم که اونجا،با هر کلیپ ناراحت کننده همونقدر اشک میریزم که اونجا ...چرا؟؟؟ 

اصلا چرا من همهء خبرها رو با این جزئیات میخونم؟چرا من تمام ویدئو های یوتیوب رو ،همهء کلیپ های سبز رو، همه فیلمها رو ،همه آهنگها رو، مقاله ها رو... گوش میدم و میبینم و میخونم؟ 

چرا من انقدر به ایران آپدیت ام اما نمیدونم توی این شهر که توش زندگی میکنم چه خبره؟توی این کشور چه خبره؟ مردم اینجا به چی فکر میکنن؟دغدغه هاشون چیه؟لذت هاشون چیه؟  

.

چیزی که توی خودم کشف کردم اینه که احساس میکنم دارم میرم به سمت یه جور ایزوله کردن ذهنی و فیزیکی خودم از محیط که داره کم کم نگرانم میکنه 

قصهء من و یک صبح معمولی !

 تاریخ:پنج ماه و 26 روز ه.م

یک ربع به هشت از خواب بیدار شدم .دُری رفته سر کار.یک کمی سرما خوردم.بهش گفته بودم صبح بیدارم کنه با هم صبحونه بخوریم.بیدارم نکرد.گفت آروم خوابیده بودی دلم نیومد.میرم سراغ لَبی.خبرای جدید رو تند و تند بهم میده. 

بازداشت،زندان،تبعید...،ابراهیم نبوی میگه نترسین اینا دارن گول تون میزنن. موسوی و کروبی هم دوباره خیلی با ادب درخواست مجوز کردن . انجمن ایرانی های کوییزلند دعوت میکنن به جشنواره تیرگان! از خبرا رد میشم...میرم سراغ آهنگ ها.. آهنگ جدید لنا مایر ِ کوچولو  رو دوباره گوش میدم شاید ایندفعه بفهمم چرا اول شده.آهنگِ به قول اینا contemporary که تا دیروز فکر میکردم معنیش همون معنی لغتِ temporary یه. بعد میرم همه آهنگای یوروویژن رو تا رتبه 14 دانلود میکنم!  بعد یه سر به انجمن فیلمی مون میزنم ببینم کسی فیلم جدید معرفی کرده یا نه.بعدش یه نگاه به لیست استادایی که باید بعد از صبحونه براشون درخواست بفرستم میکنم. 

چایی رو آماده میکنم و یادم میفته که دیشب با خوشحالی برای صبحونه امروزمون شیر موز درست کرده بودیم.بساط نیمرو و نون تست رو راه میندازم.صبحونه رو برای خودم می چینم روی میز .کتاب عقاید یک دلقک که تازه امانت گرفتم رو روی میز میبینم و ذوق میکنم. 

میخوام شروع کنم به خوردن صبحونه که چشمم میفته به انجمن کلاههای مقیم بریزبن روی دیوارمون، و از میزان احمقی خودم خنده م میگیره.اینجا یه مغازه کلاه فروشی پیدا کردم.یه فروشگاه بزرگ که فقط کلاه داره.یه وقتایی که گذرم به مرکز شهر میفته میرم توش و کلاه سر خودم میذارم! آقا پیرهء مغازه دار هم هیچی بهم نگفته تا حالا.فقط هر از گاهی یه نگاه بهم انداخته و لبخند زده.

از پنجره به باغچه نگاه میکنم و به آفتابی که یواشکی و بدون اجازه خزیده توی خونه مون .یه جورایی انگار دستِ خونه رو گرفته و به من میگه بیا باهاش دوست شو!باهاش دوست میشم. 

دلم میخواد عکس این صبح معمولی، اینجا وسط این دفتر خاطره های نیمه معمولی بمونه  

 

 

 

پی نوشت:مربای روی میز یک نوع مربای خوشمزه است از یکی از انواع berry ها.اسمش هست مربای گوز بری!

من و تولدِ روده دراز

تاریخ:پنج ماه و 18 روز ه.م


اون روزایی که ایران بودم و هنوز تصمیمی برای مهاجرت نداشتم نمیفهمیدم دوستای قبلا خارج رفتهء

عزیز من وقتی از ایران بهشون زنگ میزدم یا توی مسنجر باهاشون آنلاین میشدم و چت میکردم چرا انقدر روده درازی میکردن جوری که انگار که اون تلفن و اون دیالوگ پای مسنجر هیچوقت قرار نبود تموم بشه.

...

الان خووووووب میفهمم که چرا

;)