"خانه"

هر روز ِ من طعمی دارد

امروز" تلخ" است

هرکارش میکنم شیرین نمیشود

"شیرین" ...

(صدبار خوانده ام شرح صدای آخرش را

که هی می پیچد توی سرم)

امروز

خانهء مان انگار -نه انگار که- نو شده است

بعد از پنج ماه و یازده روز، اولین روز در "خانهء خودمان".

وسایل خانهء نو را چیده ام

در خستگی و سکوت ِخانه ای که بوی تازگی میدهد

زل زده ام.... به این جغد بد خبر سیاه که روی پایم نشسته

و هی میخواند برایم ...هی میخواند 

،از دور 

از خانه ای

               که ویرانش میکنند

از خانه ای که دیگر چندان به خانه نمی ماند.


زل زده ام ....

به دستهایم  

                که کوتاهند

 

امید را

-یک جایی همین دور و برها-

پیدایش میکنم

می نشانم  کنارم روی مبل

و نگاه میکنم

دوباره

به این خانهء نو 

به خانهء مان

 

به خانه ای که تمیز است،به خانه ای که قشنگ است

خانه ای که  اما ،

 انگار دیگر"خانه" نیست

همه ء حسهای من:خود "جا افتاده" پنداری

 تاریخ:5 ماه ه.م

اولین روزی که موفق به ثبت نام آیلتس شدیم رو یادم نمیره.تقریبا چهارسال پیش بود.از در ِ بریتیش کانسیل که بیرون میومدیم یه نگاه پیروزمندانه به هم و به اونایی که هنوز توی صف بودن انداختیم که یعنی ، خداحافظ! ما دیگه کار ِ خارج !مون درست شد

تقریبا دو سال بعد، روزی که مدرک مهندسی مون assess شد گفتیم همین روزاست که ویزا رو بگیریم. اونقدر مطمئن که یه آبکش که برای آشپزخونه میخواستم بخرم میگفتم ولش کن یهو میریم خارج، آبکش رو همونجا میخرم!

دو سال بعد از اون ! ویزامون اومد و اومدیم خارج 

اولین باری که توی ملبورن موفق شدم تنهایی سوار Tram بشم،گفتم خارج همینه.من دیگه خارج رو یاد گرفتم. 

دو ماه بعد، وقتی توی ایستگاه قطار یه پسر اروپایی نقشه به دست و گیج و منگ، ازم آدرس پرسید و کمکش کردم سوار قطار بشه ،با نیش ِ تا بناگوش باز شده به خودم گفتم مانا!دیگه تموم شد. زیادم انگار پروسهء جا افتادن طولانی نبود هی ملت بیخودی شلوغش میکردن!

چند ماه دیگه گذشت 

ما جابجا شدیم 

اومدیم یه شهر جدید  

چند روز پیش پای گوشی تلفن یه صدای "روزمره گانهء" آشنا شنیدم.خودم بود انگار. داشت میگفت:"داری از سر کار برمیگردی یه شیر بخر بی زحمت".دیگه مطمئن شدم که به آخر ِ خط ِ جا افتادگی رسیدیم. 

...و خلاصه این قصه فعلا ادامه دارد

همهء حسهای من: خود نقطه پنداری

تاریخ:چهار ماه و ۲۴ روز ه.م

خط:به مجموعهء نقطه های به هم پیوسته "خط "می گویند 

نیم خط:به خطی که یک طرف آن بسته شده باشد"نیم خط"می گویند

پاره خط :به خطی که دو طرف آن بسته باشد "پاره خط" می گویند

.

.

نفهمیدم چطور شد که اینطور شد .ولی یهو متوجه شدم که در جریان مهاجرت کم کم از خط به نیم خط،از نیم خط به پاره خط و از پاره خط به نقطه تبدیل شدیم

-----------------------------------------

پی نوشت:

گاهی وقتها از این سر دنیا با آن سر دنیا نقطه بازی ای هم میکنیم .

بازی که میکنیم وصل میشویم انگاری.بازی که تمام میشود دوباره نقطه میشویم!

بی وزنی

تاریخ:چهار ماه و 17 روز ه.م

ما اومدیم یک ایالت دیگه به نام کویینزلند

اسباب ها مون رو این بار راحت تر بستیم.خیلی راحت تر.شاید چون اون باری که بستنش سخت بود رو یک بار چند ماه پیش واسهء همیشه بسته بودیم.

دیگه وقتی مسافر میشی،همه چیزت به راحتی با تو جابجا میشه.چیزی نداری که جا بذاری.

احساس جدیدیه این "بی وزنی".هنوز هیچ قضاوتی بهش ندارم.قضاوتی از جنس خوب یا بد،تاسف یا خوشحالی.فقط دارم تجربه میکنمش.

.

زیاد نوشتنم نمیاد این روزا

همینا فعلا

همهء حسهای من:فراموشی؟خود-بی حس کردگی؟یا چی؟

چهار ماه و ده روز ه.م

میدونی.من یه وقتایی واقعا نمیدونم چیه زیر این لایه های بهم ریختهء ذهنم.مجبورم یه جایی بالا بیارم که بفهممش!با خودم حرف میزنم اینجا.باخودم فکر میکنم بلند بلند.

دل من یک جورایی مدام تنگ بود تو تمام این مدت.چیز زیادی نگذشته بود اما دلم تنگ بود مدام.همیشه لازم نیست خیلی زمان زیادی بگذره که آدم دلش تنگ بشه.
وقتی که دلت مدام تنگ میشه یعنی یک گوشه ء پنهان ذهنت یک چیزی داره تو رو بصورت لاینقطع وصل میکنه به جایی که ازش اومدی به چیزهایی که بهشون دلبسته بودی.به آدمهایی که کنارشون زندگی میکردی.وقتی که مدام دلت تنگ باشه یعنی که "شروع" نشدی هنوز
وقتی این دلتنگی قطع میشه،اون رشته انگار پاره میشه.احساس میکنی ول شدی
.
امروز من احساس کردم که ول شدم.انگار تازه یک کم فهمیدم که جدا شدم
بعد ترسیدم
از اینکه بصورت ذهنی نه فقط فیزیکی(چون این کار رو قبلا انجامش دادم)جدا بشم ترسیدم
قضیه اینه که تا جدا نشی،اون چیزی که باید توی تو شروع بشه در محیط جدیدت،شروع نمیشه
امروز احساس کردم دارم با هیجان و ترس ِ این شروع کردن،توی خودم مواجه میشم

غروب یکشنبه

 تاریخ:چهار ماه و 6 روز ه.م

غروب یکشنبه (همان جمعهء اسبق) خاکستری بود 

همه انگار نوک کوه رفته بودن 

به خودم هی زدم از اینجا برو 

اما موش خورده شناسنامهء من

لاااااای..... لای لای لای لاااااای......لای  لای لای لااااااااااااااااااای  

 

 

---------- 

پی نوشت: فکر می کردیم که از سر غروب جمعه میشود در خارج پرید .اشتباه میکردیم .غروب جمعه یک "روز" نیست .غروب جمعه یک حالت است که از بین نمیرود بلکه  از روزی به روز دیگر منتقل میگردد

یاهومسنجر

 تاریخ: چهار ماه و 3 روز ه.م

دلم برای معصومیت مادرانه ات چقدر گرفت ....برای آن لحظه ای که یادت میدادند که باید همهء دلتنگی ِ تنهایی ات را در دل آن آدمکهای  بی رمق بچپانی و برایم بفرستی

شنا سگی

تاریخ:سه ماه و ۱۹ روز ه.م

آقا این ماههای اول مهاجرت خیلی شبیه شنا سگیه*! 

امروز این شباهت عجیب رو کشف کردم.فکر کنم اونایی که مهاجرت کردن منظورم رو خوب بفهمن 

 --------- 

پی نوشت: 

ویکی پدیا-دانشنامهء آزاد:*شنای سگی یا شنای پا سگی یک نوع شنای ساده‌است که شناگر در آن دست و پای خود را به طور متناوب حرکت می‌دهد و سر را بیرون از آب نگه می‌دارد. این حرکات او نحوه شنای سگ را به خاطر می‌آورد. این شنا معمولاً اولین شنایی است که وقتی کودکان در حال یادگیری شنا هستند از آن استفاده می‌کنند.

عید

 سه ماه و ....(حالا هرچی)

هوی!یادته وقتی تو مدرسه یه عالمه از بچه ها داشتن بازی میکردن و تو تو بازی نبودی چه حسی داشتی؟ 

پس هی انقدر الکی بهم نگو باید خوشحال باشی  

روزهای غریب آخر سال

 سه ماه و ۹ روز ه.م

چند روزی مانده........  

به پایان سالی که اینجا دیگر آغاز و پایانش چندان مهم نیست

آنها از مراسم عزیزی که از دست داده اند بر میگردند و نوشته های عزیزترین عزیزان من را با خود میاورند.

کلمه کلمه هایی که به وسعت همهء باهم بودن هایمان میشناسمشان 

دلم از گرفتگی گذشته .دلم غنج میرود برای بوی تنشان.برای بوسیدنشان 

میخوانم : 

'سلام عزیزهای من 

دوری خیلی بد و سخته.آدم مخصوصا تنها را اخمو و بهانه گیر و دعوایی میکنه.اگر امید نباشه که آدم دق میکنه.نفرین به اونهایی که باعث این کارند.عیدتان مبارک باشه. دلتون شاد باشه.امیدوارم دوستهای زیادی دور خودتون جمع کنید و خنده های مستانه تون گوش فلک رو کر کنه...صد سال به از این سالها.انشا الله عید بعدی باهم سال تحویل کنیم.فرقی نمیکنه کجا.فقط باهم باشیم. .............ء

میخوانم.... 

میخوانم و بارانی میشود باز ...... 

امان از این هوای دیوانهء مجنون