اعترافات مانای نامرئی در خیابان سوانستون

تاریخ:۱۶ ه-م
از بچگی یکی از آرزوهام این بود که بتونم نامرئی بشم و برم وسط مردم و زندگیشون رو نگاه کنم.ولی اونا نتونن منو ببینن.هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی بتونم به این آرزو نزدیک بشم.دیروز من و بهادر رفته بودیم یه گشتی بزنیم تو مرکز شهر .مدت طولانی ای روی یه نیمکت وسط پیاده رو نشسته بودیم و فقط مردم رو نگاه میکردیم.هیچکس ما رو نمیدید واقعا.فکر کنم نامرئی شده بودیم!
آدما مرتب میومدن و میرفتن.یکی آفریقایی بود با موهای بافته شده تا روی شونه هاش.یکی چشم بادومی و قد کوتاه بود با موهای لَختِ مشکی.یکی یه تاپ خنک پوشیده بود با ممه های نیمه معلوم!و یه شلوارک خیلی کوتاه . یکی یه چادر سفید تمیز پوشیده بود با یه روبنده که فقط چشمای درشت مشکیش رو از زیرش میشد دید.یه پسری بلوزش رو درآورده بود و به کش شلوارکش آویزون کرده بود.یکی پابرهنه بود و داشت با دوستش قاه قاه میخندید و بستنی میخورد و میرفت.
من داشتم نگاه میکردم و لذت می بردم از اینکه همه دارن زندگی خودشون رو میکنن و هیچکی حواسش به من نیست.هیچکی عین خیالش نیست و هیچ قضاوتی درباره من که این وسط نشستم و فقط دارم تماشا میکنم نمیکنه.............که یهو به خودم اومدم و دیدم توی کله م یکی داره میگه:
هوی! اون یارو رو ببین چه کوتوله ست،چه کفش پاشنه بلند خنده داری هم پوشیده !خیال کرده قدش معلوم نیست..اون یکی رو! خپل خانوم، عجب لباس تنگی هم پوشیده،همهء چربی هاش زده بیرون..وای بیچاره اینا دیگه چقدر بیریختن بنده های خدا.عین تالاسمی هاست قیافه شون خدا رو شکر ایرانیا این ریختی نیستن...و....ء

نوشته شده در چهارشنبه دوم دی 1388 ساعت 20:10

امامزاده دن مورفی

تاریخ:۱۳ ه-م
دو سه روزه که اخلاقم بد شده حسابی!زیاد حرف نمیزنم و حوصله ندارم.دو سه بار خواستم بنویسم اینجا ولی لجبازی داشتم با خودم.الانم هنوز لج دارم ولی مینویسم شاید بهتر شدم.بعدشم اینجا که وبلاگ نیست،دفتر خاطراتمه تازه.الان که فکر میکنم میبینم اولین نقطهء ان دماغی شدنم پریروز بود.رفتیم یه جایی به نام دن مورفی.بچه ها بهش میگن امامزاده دن مورفی.یه سوپر خیلی خیلی گنده که کلا فقط مشروب داره.آدم سرگیجه میگیره از بس انواع شراب و ودکا و آبجو و ویسکی و.. در هزار تا برند مختلف توش هست.یهو دلم انقدر برای بابا تنگ شد که نگو.فکر کردم اگه بود چه حالی میکرد با اینجا!موبایلم رو در آوردم که یه عکس بگیرم و براش بفرستم که خوشحال بشه.در حال عکس گرفتن بودم یهو دیدم مامور سکیوریتی فروشگاه اومد سراغم.بهم گفت خانوم این کار ممنوعه!شما کجایی هستی؟استرالیایی نیستی؟....گفتم نه نیستم!(ولی نگفتم که ایرانی ام) گفتم تو مملکت ما مشروب الکلی مجاز نیست .من دیدن اینجا برام خیلی جالب بود خواستم چند تا عکس برای دوستام توی ایران(....)وسط گفتنم یهو به خودم گفتم چرا دارم اینا رو بهش میگم؟این چه میفهمه آخه من دارم از چی حرف میزنم؟این چه میفهمه که تو این دن مورفی که همه دارن تند و تند یه خرید معمولی واسه آخر هفته میکنن و میرن خونه شون،من دارم به چی فکر میکنم؟چه میفهمه ..ادامه ندادم.شروع کردم به پاک کردن دونه دونهء عکسا!آخرین عکس یه بطری چهار لیتری ویسکی بود! یادم افتاد بابا تو فرودگاه با خنده بهم گفت مانا!جونِ من یه دونه از اون شیشه های چهار لیتری برام بذارین کنار!توش میخوام بعدا شراب بندازم !ء

نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم آذر 1388 ساعت 12:32

این مردم مرفه بی درد

تاریخ:۱۰- ه.م
بعد از تقریبا ۲۰ روز، تازه دارم دوباره خبرها رو پیگیری میکنم،مقاله ها رو میخونم.
وقتی دوری،دوری دیگه،تعارف هم نداره...واسه فهمیدن یک جملهء استتوس رفیقت که از ایران توی فیس بوک گذاشته،باید کلی بگردی و خبرها رو دنبال کنی...
دوری دیگه آقا جان،دوری!....وقتی هیچ رسانه دیگه ای غیر اینترنت نداری،باید بدویی که برسی به خبرهای ایران...از بس که اینجا هیچ خبری نیست.خبر که هست ولی از یه جنس دیگه.اینجا هم مردم دارن "زندگی" میکنن مثل مردم توی ایران
ایران که بودم ته ذهنم چیزی از جنس تحقیر بود- که هنوز هم هست .برمنکرش لعنت- وقتی میگفتم مردم استرالیا هیچ "خبر مهمی"ندارن.
تحقیری از جنس ِ: ما مردم ِ دردمند و مبارز و عمیق و اونا مردم بی درد و الکی خوش و بی "خبر"!...
این تحقیره چیزی نیست که به راحتی از این کله ء لعنتی بیرون بره.میدونستم که یک جای کار گیر داره!بد هم گیر داره اما پیداش نمیکردم
اینکه دردمند بودن نشونهء عمیق تر بودن باشه و اینکه شادی و مدرنیته و رفاه رو تحقیر کنی تهِ تهِ ناخودآگاه ذهن شرقی ت،این گیر داره...
اولین جمعه بعد از اومدنمون(یکی از اولین شبایی که گفتن قراره موسوی رو بگیرن) واسه گردش رفتیم بیرون.آخر شب سر از یه بار با موسیقی زنده در آوردیم همه مست بودند و میخوندن و میرقصیدن با آهنگایی که باهاش خاطره داشتن.من اون وسط بودم و نبودم.بین رقص و شادی و تحقیر این "الکی خوشی" و مستی و تصویر خیابونای ملتهب تهران در تردد بودم
خیلی گشتم توی خودم که دیدم:حسودیم میشه!اونم به چه گندگی!
به اینکه توی ایران بار نداریم تا شب های پنجشنبه با دوستامون بریم توش و آهنگایی که دوس داریم رو با صدای بلند بخونیم و با هم برقصیم.به اینکه توی ایران، مردم کمتر از اینجا میخندن،به اینکه خیابونای اینجا اینهمه تمیزه،انقدر تمیز که من امروز زیر بارون کلی پابرهنه تو خیابون راه رفتم و وقتی رسیدم خونه پاهام اصلا کثیف نبود...به همهء اینا حسودیم میشه....به اینکه ما اینا رو چرا نداریم حسودیم میشه...و بعد در ناخودآگاهم شروع میکنم به تحقیر رفاه و الکی خوشی شون....
...ادامه دارد
نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم آذر 1388 ساعت 18:0

دومین پست:روز تولد سی سالگیم

تاریخ: ۹ -ه.م
در این وبلاگ به جای تاریخ از این به بعد مبدا هجرت خودمون(ه.م:هجرت مانا) رو بعنوان مبدا تاریخ در نظر میگیریم!
امروز خیلی روز خوبی بود برام
یه عالمه تولدت مبارک با یه عالمه آرزوهای خوب از دوستای مختلف از همه جای دنیا گرفتم. نمیدونم وقتی میای اینور انگار معنی ارتباط هات یک کم پررنگ تر از قبله برات.یه احساس خوب رو از پشت خط نوشته های اینترنتی هورت میکشی.هنوز خیلی زوده برای اینکه بگم دلم برای کسی یا چیزی تو ایران تنگ شده ولی خب احساس اینکه میتونی حس ات رو از راه دور ،منتقل کنی یا از کسی دریافتش کنی خیلی احساس خوبیه.فکر میکنی کنده نشدی از مملکتت و آدماش.دلت گرمه
راستش نمیدونم از کجا شروع کنم.این وبلاگ کادوی "بهار"ه برای اینکه همهء حس هام رو توش بنویسم.واسه همین بیشتر از اینکه بخوام به خودم فشار بیارم که متن های خوبی باشن، ترجیح میدم واقعا مثل دفترچه یادداشت های خودم،خیلی راحت توش بنویسم.و یه چیز دیگه اینکه میخوام سعی کنم کمتر تحلیل یا پیشنهاد یا توصیه به چیزی بکنم بر اساس تجربیاتم . بیشتر دلم میخواد توصیف کنم خودم رو در مواجهه با این شرایط جدید.در واقع این چیزیه که بهار ازم خواسته و من استقبال کردم ازش.دلیل راه افتادن اینجا هم همینه
دوره ای که الان توش هستم یه جورایی واقعا شبیه خواب دیدنه.واقعا هنوز اتفاقی که برام افتاده(یعنی مهاجرت از ایران به استرالیا) رو درک نکردم.خیلی حسش شبیه شبهاییه که یه خواب خیلی واقعی میدیدم و صبح واقعا طول میکشید که بفهمم خواب بوده یا واقعیت
همه چیز خیلی خیلی خیلی جدیده.همه ازم میپرسن حالا خوبه؟یا بده؟و خب چون فعلا چیز بدی ندیدم معمولا جواب میدم که خوبه اما جواب درست تر ِش واقعا اینه که بیشتر از اینکه "خوب" یا "بد" باشه،همه چیز خیلی "جدید"ه.
روزهای آخر در ایران،روزای پر اضطرابی بود.ملغمه ای از حس "ترس"،"گه خوردن"،"غم" و "هیجان"
خیلی شبها از خواب میپریدم و یهو بشدت دچار ترس میشدم از اینکه از پناهگاه امنم دارم میرم به جایی که اینهمه نا آشناست،اینهمه غریبه ست.خیلی شبا تنهایی گریه میکردم اما بعد از کلنجارای طولانی با خودم،میدونستم که واقعا میخوام تجربه کنم علیرغم همهء اون حس های ترس و ناامنی و غم
راستش الان که اینجام حس میکنم ترس از اون همه غریبه بودن ،خیلی ترس واقعی ای نبود.یعنی اصلا در اون ابعادی که فکرش رو میکردم نبود.
وقتی سوار هواپیما شدم و بعد از ۱۳ ساعت رسیدم به استرالیا،به بهادر گفتم برای ما که الان از اونور دنیا اومدیم اینور انگار این فاصله چیزی نیست ولی مطمئنم برای اونایی که تو ایرانن و این تجربه رو تا حالا نداشتن، اینجا خیلی دورتر از چیزی که ما الان داریم حسش میکنیم،به نظر میاد.
کره زمین وقتی روش ۱۳ ساعت پرواز میکنی انگار از اونی که فکر میکردی کوچکتره
...ادامه دارد

نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم آذر 1388 ساعت 18:54

اولین پست

این وبلاگ به مناسبت سی‌امین سالگرد تولد مانا به او تقدیم می‌شود...
دلم میخواد تمام حس‌ها، فکرها و حالت‌هایی که به عنوان یه مهاجر برای خودت و دُری پیش میاد رو حداقل تا یک سال آینده بدونم. هم از جهت نزدیک بودن و نزدیک موندن بهتون و هم از این جهت که شاید چراغ راه ما آیندگان باشد...
تولدت مبارک و فدای هردوتاتون- بهار