بریده جراید: تساوی شغلی ِعجیب

چند روز پیش داشتم یه نگاهی به روزنامه های اینجا مینداختم یه گوشه پایین یکی از صفحه ها چشمم خورد به این :



-------

و داشتم الان با خودم فکر میکردم که مغز یک استرالیایی چه فشاری رو باید تحمل کنه تا بفهمه چه چیز توی نوشتهء این تیکه کاغذ برای ماها عجیبه ؟!

همهء حسهای من: خود نقطه پنداری

تاریخ:چهار ماه و ۲۴ روز ه.م

خط:به مجموعهء نقطه های به هم پیوسته "خط "می گویند 

نیم خط:به خطی که یک طرف آن بسته شده باشد"نیم خط"می گویند

پاره خط :به خطی که دو طرف آن بسته باشد "پاره خط" می گویند

.

.

نفهمیدم چطور شد که اینطور شد .ولی یهو متوجه شدم که در جریان مهاجرت کم کم از خط به نیم خط،از نیم خط به پاره خط و از پاره خط به نقطه تبدیل شدیم

-----------------------------------------

پی نوشت:

گاهی وقتها از این سر دنیا با آن سر دنیا نقطه بازی ای هم میکنیم .

بازی که میکنیم وصل میشویم انگاری.بازی که تمام میشود دوباره نقطه میشویم!

Anzac Day

کسی این مردم رو به خیابون نیاورده

                                      April 26 2010 pic by Mana
                                     

مردم ِ این شهر، توی یک روز تعطیل رسمی، دست بچه هاشون رو میگیرن و میان تو خیابون و برای نوه و نتیجه های شهیدای جنگ جهانی! و خونواده های ارتش فعلی شون دست میزنن و هورا میکشن.

میرن سر میدونی که به یاد شهیداشون ساختن،گل میذارن با کارت هایی که روش یه چیزایی نوشتن.

اینجا به کسی توی اداره ،بابت این کارا ترفیع نمیدن. اینجا کلمهء"خونواده شهید" ،کسی رو یاد ساندیس  و مرگ بر آمریکا نمیندازه. اینجا جوونای پشت کنکور ،به قبر بابای اونایی که سهمیه شاهد دارن چیزی حواله نمیکنن.

اینجا معلمای پرورشی، گلهء بچه ها رو به زور از مدرسه سوار اتوبوسهای بوگندو نمیکنن که بیان و تو مراسم ِ شبیه این، یه گوشهء کادر دوربین های دروغ رو پرکنن

اینجا دانشجوها ، برای خاک کردن ِ اون چهارتا استخون ِ بی زبون وسط میدون ِ دانشگاهشون، تحصن نمیکنن.استخونهایی که هیچکی حتی نمیدونه اصلا تو اون جعبه های پرچم پوش ِ سه رنگ،وجود دارن یا نه؟ استخونهایی که برای اون دانشجوها ،بیشتر چماق رو تداعی میکنه شاید.....

اینجا ،این مردم ِ "بی دین!"،برای  از جون گذشتن ِ آدماشون احترام زیادی قائلن.

تو این روز، توی نگاه بچه ها شون چیزی از جنس احترام و توی نگاه اون هایی که باقی موندن، برقی از جنس شادی ِهدر نرفتن عمرشون رو میبینی

                                                                            April 26 2010 pic by Mana


نمیدونم آهنگِ چند تا کلمهء دیگه، مثل" شهید" یا"جانباز" میتونست برای ما حس ِ احترام رو تداعی کنه و نمیکنه؟

فرماندارشون(/مون) اینا!

     تاریخ:چهار ماه و ۲۰ روز ه.م                


April 26 2010 pic by Mana                                         

بی وزنی

تاریخ:چهار ماه و 17 روز ه.م

ما اومدیم یک ایالت دیگه به نام کویینزلند

اسباب ها مون رو این بار راحت تر بستیم.خیلی راحت تر.شاید چون اون باری که بستنش سخت بود رو یک بار چند ماه پیش واسهء همیشه بسته بودیم.

دیگه وقتی مسافر میشی،همه چیزت به راحتی با تو جابجا میشه.چیزی نداری که جا بذاری.

احساس جدیدیه این "بی وزنی".هنوز هیچ قضاوتی بهش ندارم.قضاوتی از جنس خوب یا بد،تاسف یا خوشحالی.فقط دارم تجربه میکنمش.

.

زیاد نوشتنم نمیاد این روزا

همینا فعلا

همهء حسهای من:فراموشی؟خود-بی حس کردگی؟یا چی؟

چهار ماه و ده روز ه.م

میدونی.من یه وقتایی واقعا نمیدونم چیه زیر این لایه های بهم ریختهء ذهنم.مجبورم یه جایی بالا بیارم که بفهممش!با خودم حرف میزنم اینجا.باخودم فکر میکنم بلند بلند.

دل من یک جورایی مدام تنگ بود تو تمام این مدت.چیز زیادی نگذشته بود اما دلم تنگ بود مدام.همیشه لازم نیست خیلی زمان زیادی بگذره که آدم دلش تنگ بشه.
وقتی که دلت مدام تنگ میشه یعنی یک گوشه ء پنهان ذهنت یک چیزی داره تو رو بصورت لاینقطع وصل میکنه به جایی که ازش اومدی به چیزهایی که بهشون دلبسته بودی.به آدمهایی که کنارشون زندگی میکردی.وقتی که مدام دلت تنگ باشه یعنی که "شروع" نشدی هنوز
وقتی این دلتنگی قطع میشه،اون رشته انگار پاره میشه.احساس میکنی ول شدی
.
امروز من احساس کردم که ول شدم.انگار تازه یک کم فهمیدم که جدا شدم
بعد ترسیدم
از اینکه بصورت ذهنی نه فقط فیزیکی(چون این کار رو قبلا انجامش دادم)جدا بشم ترسیدم
قضیه اینه که تا جدا نشی،اون چیزی که باید توی تو شروع بشه در محیط جدیدت،شروع نمیشه
امروز احساس کردم دارم با هیجان و ترس ِ این شروع کردن،توی خودم مواجه میشم

غروب یکشنبه

 تاریخ:چهار ماه و 6 روز ه.م

غروب یکشنبه (همان جمعهء اسبق) خاکستری بود 

همه انگار نوک کوه رفته بودن 

به خودم هی زدم از اینجا برو 

اما موش خورده شناسنامهء من

لاااااای..... لای لای لای لاااااای......لای  لای لای لااااااااااااااااااای  

 

 

---------- 

پی نوشت: فکر می کردیم که از سر غروب جمعه میشود در خارج پرید .اشتباه میکردیم .غروب جمعه یک "روز" نیست .غروب جمعه یک حالت است که از بین نمیرود بلکه  از روزی به روز دیگر منتقل میگردد

یاهومسنجر

 تاریخ: چهار ماه و 3 روز ه.م

دلم برای معصومیت مادرانه ات چقدر گرفت ....برای آن لحظه ای که یادت میدادند که باید همهء دلتنگی ِ تنهایی ات را در دل آن آدمکهای  بی رمق بچپانی و برایم بفرستی

سیزده بدر های خارجی

تاریخ: چهار ماه ه.م

همه جمعند اینجا :

نسل در حال انقراض سیبیل تا بنا گوش ها و خانوم های تپل مپل با ماتیک های پررنگ و موهای مش کرده ، با دخترها و پسراشون و عروس ها و دامادا و نوه هاشون و بساط چایی های دم کشیدهء بعد ناهار و هایده و حمیرا و بابا کرم   

.

نسل نوه های نیم بور نیم مشکی ِ ساری آی دونت آندر استندِ روی تاب و سُرسره  

.

نسل نوه بزرگترای خالکوبی نصف اینوری-نصف اونوریِ هدفون به گوش با موهای مش کردهء  آبی  و سرخابی  

.

و ...نسل سرگردونهای تازه رسیدهء  سبز پوش ِ ساسی مانکن و سوسن خانوم 

  

هجرت صغری

 تاریخ:سه ماه و ۲۶ روز ه.م  

فاز سگ دو زدن اولیه برای به قول اینا settle شدن در مملکت غریب رو یه جورایی پشت سر گذاشتیم.الان دیگه از اتفاقای جدیدی که ممکنه برامون اینجا پیش بیاد خیلی نمیترسم.دیگه از اینکه یه جاهایی نتونم لهجه و بعضی از حرف های استرالیایی هایی که باهاشون سر و کار دارم رو بفهمم نمیترسم.توی دوره ای که برای placementگذروندیم با کلی مهاجر از مملکت های مختلف آشنا شدیم که عین ما بودن .روزهای اول حتی حرف زدن با اونها هم برام کار سختی بود. از ترس اینکه نفهمم چی میگن اصلا باهاشون وارد صحبت نمی شدم.دیروز توی جایی که برای کارآموزی میرم یکی از همین بچه های همکلاسی که چینی بود رو دیدم و باهم ناهار خوردیم.وقتی باهاش حرف میزدم انقدر راحت بودم که واقعا حس میکردم دارم با یه همزبون حرف میزنم.خیلی تازه بود این حس.خوشم اومد کلی. 

.

تا دو سه هفته دیگه میریم بریزبن.دُری اونجا کار پیدا کرده.یک کار خوب تو زمینهء تخصص خودش  .شنیدیم که بریزبن خیلی شهر قشنگیه.دیگه این هجرت از هجرت کبری که سخت تر نیست. میریم ببینیم چی میشه. 

همینا فعلا

تا بعد