برای ب.کاف

 تاریخ:6 ماه و 17 روز ه.م

ب عزیزم 

آروم از یک گوشهء باز موندهء این در، اومدی تو و برام نوشتی:  

 "دلم برات تنگ شده...وبلاگتو که می خونم ناراحت میشم چون همش نگاه تلخ به گذشته داره این یه واقعیته که آدم وقتی غمگین میشه دست به قلم میبره اما من مطمئنم که خیلی چیزهای مثبتی توی اونجا هست که میتونه برای ما جالب باشه، این طور نیست؟" 

نوشتی"این نگاه کلی به همه چیز که گاهی گریبانگیر همه مون میشه آدمو تو زمان نگه میداره و هیچ نتیجه مثبتی نداره. ما ها خیلی درونگرا شدیم و دائم ذهنمونو با آنالیز اطرافمون مشغول کردیم این مشکل دوره سنی ماست و یه جورایی باید درستش کرد"  

اومدم اینجا که بهت بگم نگاه کردم. به حال و هوای اینجا. به خاطرات ثبت شده و به تصویری از خودم که از بیرون این وبلاگ خیلی واضح میشد دید و من ندیده بودم. چون من تنها آدمی بودم که از این تو بهش نگاه میکردم نه از بیرون.

نوشتی" لطفا وقت هایی هم که احساس خوبی داری بنویس"   

 شاید حق داری. باید صادقانه تر ، از "همهء"من" مینوشتم و انگار مدتیه که نه همهء من رو دیدم نه همهء من رو نوشتم .پس دوباره شروع میکنم......  نقطه سر خط

 

 امروز روز خوبی بود.  آفتابی ،صاف، زیبا ،آروم

(بعضی روزا که خلوت تره از پنجرهء رو به حیاط ما صدای جنگل میاد و قطاری که هر از گاهی از وسطش رد میشه )

صبح رفتم خرید . برای خونه خرت و پرت خریدم . 

برای زخم انگشتم چسب زخم خریدم.(نمیدونم چرا این موضوع ساده به ذهنم نرسیده بود که درد این زخم، با یه چسب کوچولو میتونست در طول یک هفته خیلی بهتر از این باشه!)  

 برای خودم یه ماتیک خیلی قرمز خریدم . 

ظهر برای چند جا درخواست کار  فرستادم هم کار تخصصی و هم کژوال. یه نگاه هم به لیست کارهای داوطلبانه توی شهر انداختم. تصمیم گرفتم از فردا دوباره با رزومهء کژوال هم دنبال کار بگردم و دوباره برم قاطی مردم شهر تا وقتی که بالاخره یا کار اصلی یا دانشگاهم رو به جایی برسونم. 

بعد از ظهر به کارای خونه رسیدم و برای شام مون برنج و خورشت بادمجون درست کردم.  

غروب لباس ورزشیم رو پوشیدم، ماتیک قرمزم رو زدم. کلاه لبه دارم رو سرم کردم، رفتم باشگاه و با کلی خانوم و آقای سرحال و پر انرژی ورزش کردم . تو راه برگشت هم فیلمی که از ویدئو کلوپ گرفته بودم رو به اون پسرک موطلایی خوش اخلاق پس دادم.   

شب که برگشتم از برکت دی اکتیو کردن اکانت فیسبوکم به جای استتوس ها و کامنت ها چهارتا صدای آشنای دوست داشتنی رو از پشت خط تلفن از دور شنیدم و دو تا نامهء بلند بالا رو با ولع از توی ایملهام خوندم.  

 

امشب توی آینه یه دختر خوشگل با لبای قرمز و چشمای براق دیدم که دلم براش تنگ شده بود.  

 

اندر احوالات ما

ملالی نیست 

فقط 

گلاب به رویتان 

گاه و بیگاه خودم را هی بالا می آورم   

و خاطرات مهاجرتی ندارم برای گفتن  

چون مدت مدیدی است که اینجا آبی تکان نخورده که بنویسم اش

زیاده عرضی نیست

رویا های موسمی

 

میشه یه روزی دوباره بشینیم توی خونه های خودمون ،دور هم، با تخمه آفتابگردون و چُس فیل.... و مثل بقیه مردم معمولی دنیا بزرگترین دغدغهء زندگیمون شروع جام جهانی باشه؟

همهء حسهای من:اینجا نبودگی

 تاریخ:6 ماه ه.م

 اینجا واسهء این رفقای استرالیایی ما weekend عین ناموسه.صبح روز اول هفته یه مقدار دمغ میشن از شروع کار و به عصر که میرسه شروع میکنن به برنامه ریزی واسهء آخر هفتهء بعدی(حالا نه به این شوری ولی یه چیزی تو همین مایه ها!) 

....دیروز یکشنبه بود و ما کل ویکند(!) این هفته رو توی خونه موندیم..چهار چنگولی کنار تلویزیون و لپ تاپ.فیلم دیدیم و خبر خوندیم،خبر خوندیم و فیلم دیدیم و ویکند تموم شد... 

دیشب یهو به خودمون اومدیم و دیدیم انگار یه چیزی توی این خارج اومدن ما جفت و جور نیست!

دُری گفت مانا احساس میکنم ما توی "اینجا و اکنون" نیستیم واقعا.دیدم راست میگه. 

من انگار کماکان توی گذشته هستم، و اون توی آینده.یه لحظه هایی یه سر به "این لحظه" و به اینجا یعنی مکان واقعی زندگی الان مون در "استرالیا" میزنیم اما این لحظه ها ممتد نیست. 

هر کدوممون یه واکنش دفاعی برای خودمون ساختیم. من فرار میکنم به عقب و اون فرار میکنه به جلو و به سمت برنامه ریزی برای آینده و ماهیت جفتش یه چیزه در واقع: "فرار از موقعیت"..... و میدونم که این فرار داره زمان تطبیق مون با محیط جدید رو هی عقب و عقب تر میندازه 

شش ماه گذشت!!چرا نمیتونیم به خودمون بگیم که ما دیگه رفتیم از ایران؟از اون مشکلات ،از اون محدودیت ها،از اون توهین ها ،از اون بی احترامی ها،بی نظمی ها.... 

من دیگه روسری سرم نیست اینجا، کسی به من اهانت نمیکنه ،اما با هر عکس ِ طرح نوامیس،همونقدر اذیت میشم که اونجا بودم.با هر فیلم و نوشته توهین آمیز همون قدر حرص میخورم که اونجا،با هر کلیپ ناراحت کننده همونقدر اشک میریزم که اونجا ...چرا؟؟؟ 

اصلا چرا من همهء خبرها رو با این جزئیات میخونم؟چرا من تمام ویدئو های یوتیوب رو ،همهء کلیپ های سبز رو، همه فیلمها رو ،همه آهنگها رو، مقاله ها رو... گوش میدم و میبینم و میخونم؟ 

چرا من انقدر به ایران آپدیت ام اما نمیدونم توی این شهر که توش زندگی میکنم چه خبره؟توی این کشور چه خبره؟ مردم اینجا به چی فکر میکنن؟دغدغه هاشون چیه؟لذت هاشون چیه؟  

.

چیزی که توی خودم کشف کردم اینه که احساس میکنم دارم میرم به سمت یه جور ایزوله کردن ذهنی و فیزیکی خودم از محیط که داره کم کم نگرانم میکنه 

قصهء من و یک صبح معمولی !

 تاریخ:پنج ماه و 26 روز ه.م

یک ربع به هشت از خواب بیدار شدم .دُری رفته سر کار.یک کمی سرما خوردم.بهش گفته بودم صبح بیدارم کنه با هم صبحونه بخوریم.بیدارم نکرد.گفت آروم خوابیده بودی دلم نیومد.میرم سراغ لَبی.خبرای جدید رو تند و تند بهم میده. 

بازداشت،زندان،تبعید...،ابراهیم نبوی میگه نترسین اینا دارن گول تون میزنن. موسوی و کروبی هم دوباره خیلی با ادب درخواست مجوز کردن . انجمن ایرانی های کوییزلند دعوت میکنن به جشنواره تیرگان! از خبرا رد میشم...میرم سراغ آهنگ ها.. آهنگ جدید لنا مایر ِ کوچولو  رو دوباره گوش میدم شاید ایندفعه بفهمم چرا اول شده.آهنگِ به قول اینا contemporary که تا دیروز فکر میکردم معنیش همون معنی لغتِ temporary یه. بعد میرم همه آهنگای یوروویژن رو تا رتبه 14 دانلود میکنم!  بعد یه سر به انجمن فیلمی مون میزنم ببینم کسی فیلم جدید معرفی کرده یا نه.بعدش یه نگاه به لیست استادایی که باید بعد از صبحونه براشون درخواست بفرستم میکنم. 

چایی رو آماده میکنم و یادم میفته که دیشب با خوشحالی برای صبحونه امروزمون شیر موز درست کرده بودیم.بساط نیمرو و نون تست رو راه میندازم.صبحونه رو برای خودم می چینم روی میز .کتاب عقاید یک دلقک که تازه امانت گرفتم رو روی میز میبینم و ذوق میکنم. 

میخوام شروع کنم به خوردن صبحونه که چشمم میفته به انجمن کلاههای مقیم بریزبن روی دیوارمون، و از میزان احمقی خودم خنده م میگیره.اینجا یه مغازه کلاه فروشی پیدا کردم.یه فروشگاه بزرگ که فقط کلاه داره.یه وقتایی که گذرم به مرکز شهر میفته میرم توش و کلاه سر خودم میذارم! آقا پیرهء مغازه دار هم هیچی بهم نگفته تا حالا.فقط هر از گاهی یه نگاه بهم انداخته و لبخند زده.

از پنجره به باغچه نگاه میکنم و به آفتابی که یواشکی و بدون اجازه خزیده توی خونه مون .یه جورایی انگار دستِ خونه رو گرفته و به من میگه بیا باهاش دوست شو!باهاش دوست میشم. 

دلم میخواد عکس این صبح معمولی، اینجا وسط این دفتر خاطره های نیمه معمولی بمونه  

 

 

 

پی نوشت:مربای روی میز یک نوع مربای خوشمزه است از یکی از انواع berry ها.اسمش هست مربای گوز بری!

من و تولدِ روده دراز

تاریخ:پنج ماه و 18 روز ه.م


اون روزایی که ایران بودم و هنوز تصمیمی برای مهاجرت نداشتم نمیفهمیدم دوستای قبلا خارج رفتهء

عزیز من وقتی از ایران بهشون زنگ میزدم یا توی مسنجر باهاشون آنلاین میشدم و چت میکردم چرا انقدر روده درازی میکردن جوری که انگار که اون تلفن و اون دیالوگ پای مسنجر هیچوقت قرار نبود تموم بشه.

...

الان خووووووب میفهمم که چرا

;)

"خانه"

هر روز ِ من طعمی دارد

امروز" تلخ" است

هرکارش میکنم شیرین نمیشود

"شیرین" ...

(صدبار خوانده ام شرح صدای آخرش را

که هی می پیچد توی سرم)

امروز

خانهء مان انگار -نه انگار که- نو شده است

بعد از پنج ماه و یازده روز، اولین روز در "خانهء خودمان".

وسایل خانهء نو را چیده ام

در خستگی و سکوت ِخانه ای که بوی تازگی میدهد

زل زده ام.... به این جغد بد خبر سیاه که روی پایم نشسته

و هی میخواند برایم ...هی میخواند 

،از دور 

از خانه ای

               که ویرانش میکنند

از خانه ای که دیگر چندان به خانه نمی ماند.


زل زده ام ....

به دستهایم  

                که کوتاهند

 

امید را

-یک جایی همین دور و برها-

پیدایش میکنم

می نشانم  کنارم روی مبل

و نگاه میکنم

دوباره

به این خانهء نو 

به خانهء مان

 

به خانه ای که تمیز است،به خانه ای که قشنگ است

خانه ای که  اما ،

 انگار دیگر"خانه" نیست

خنده ء هیستریک جهان سومی

تاریخ:پنج ماه و 8 روز ه.م

یه استرالیایی یه بار تو همون روزهای اول بعدِ مهاجرت، وسط یه بحث راجع به تفاوتهای رفتاری ما با اونا، ازم پرسید چرا بعضی از ایرانیها وقتی یه چیز مصیبت بار رو برای ما تعریف میکنن صورتشون میخنده و میگن که مهم نیست، ما از این اتفاقا زیاد داریم تو مملکتمون؟ و گفت که این به نظرش خیلی عجیبه و خیلی رفتار غیر نرمال و غیر معمولیه و تا حدی هم اذیت کننده.گفت که این رفتار اجازهء sympathy یا همدردی رو از طرف مقابل میگیره یه جورایی.

منم توی دلم گفتم عجب آدم احمقی بوده اون یارو ایرانیه،مصیبت تعریف کردن که خنده نداره.احمق تر از اون، اینه که داره یه چیز رو تعمیم میده به همه

.

.

چند ماه بعد، یه روز توی دورهء کار آموزیم رئیسم سر ناهار ازم پرسید درسته که توی مملکتتون کلی آدم کشته شدن تو این چند ماه؟، و من شروع کردم به تعریف کردن ماجراها و اون لحظه ای که چشمهای از حدقه بیرون زده و ناراحتش رو دیدم و ناخودآگاه با خنده هیستریکی بهش گفتم شما زیاد ناراحت نباش ،ما تو مملکتمون از این اتفاقا زیاد داریم،تازه فهمیدم که اون رفیقمون چی رو میگفته!

.

خواستم برگردم و بهش بگم که این خنده،ترکیبیه از خشم و تاسف و یاس و حسادت و عادت و ابتذالی که پشت مصیبت زدگی های پی در پی سراغ بعضی از ملت های دنیا میاد که سرم رو انداختم پایین و حرفم رو خوردم...



ماهی سیاه های کوچولو

تاریخ:پنج ماه و 4 روز ه.م

بچه که بودم،بابا قصه میخوند برام.صمد بهرنگی اسطورهء بچگی هام بود.فکر نمی کردم یه روز باید قصه های فر.زاد کما.نگر ها رو هم برای بچه هامون تعریف کنیم. 

امروز حالم خوب نیست 

گور بابای خاطرات مهاجرت

همه ء حسهای من:خود "جا افتاده" پنداری

 تاریخ:5 ماه ه.م

اولین روزی که موفق به ثبت نام آیلتس شدیم رو یادم نمیره.تقریبا چهارسال پیش بود.از در ِ بریتیش کانسیل که بیرون میومدیم یه نگاه پیروزمندانه به هم و به اونایی که هنوز توی صف بودن انداختیم که یعنی ، خداحافظ! ما دیگه کار ِ خارج !مون درست شد

تقریبا دو سال بعد، روزی که مدرک مهندسی مون assess شد گفتیم همین روزاست که ویزا رو بگیریم. اونقدر مطمئن که یه آبکش که برای آشپزخونه میخواستم بخرم میگفتم ولش کن یهو میریم خارج، آبکش رو همونجا میخرم!

دو سال بعد از اون ! ویزامون اومد و اومدیم خارج 

اولین باری که توی ملبورن موفق شدم تنهایی سوار Tram بشم،گفتم خارج همینه.من دیگه خارج رو یاد گرفتم. 

دو ماه بعد، وقتی توی ایستگاه قطار یه پسر اروپایی نقشه به دست و گیج و منگ، ازم آدرس پرسید و کمکش کردم سوار قطار بشه ،با نیش ِ تا بناگوش باز شده به خودم گفتم مانا!دیگه تموم شد. زیادم انگار پروسهء جا افتادن طولانی نبود هی ملت بیخودی شلوغش میکردن!

چند ماه دیگه گذشت 

ما جابجا شدیم 

اومدیم یه شهر جدید  

چند روز پیش پای گوشی تلفن یه صدای "روزمره گانهء" آشنا شنیدم.خودم بود انگار. داشت میگفت:"داری از سر کار برمیگردی یه شیر بخر بی زحمت".دیگه مطمئن شدم که به آخر ِ خط ِ جا افتادگی رسیدیم. 

...و خلاصه این قصه فعلا ادامه دارد