شنا سگی

تاریخ:سه ماه و ۱۹ روز ه.م

آقا این ماههای اول مهاجرت خیلی شبیه شنا سگیه*! 

امروز این شباهت عجیب رو کشف کردم.فکر کنم اونایی که مهاجرت کردن منظورم رو خوب بفهمن 

 --------- 

پی نوشت: 

ویکی پدیا-دانشنامهء آزاد:*شنای سگی یا شنای پا سگی یک نوع شنای ساده‌است که شناگر در آن دست و پای خود را به طور متناوب حرکت می‌دهد و سر را بیرون از آب نگه می‌دارد. این حرکات او نحوه شنای سگ را به خاطر می‌آورد. این شنا معمولاً اولین شنایی است که وقتی کودکان در حال یادگیری شنا هستند از آن استفاده می‌کنند.

تحویل

سه ماه و ۱۴ روز 

فکرش رو نمیکردم.. انگار زور ِ تازگی و نو شدنِ  اون از دلتنگی های من خیلی بیشتر بود.  انگار با همهء دوری ،سقف بالای سرمون انقدر بزرگ بود که همه مون شب عید زیرش جا بشیم و سفره هفت سین مون رو بچینیم و برای هم دعای شادی بکنیم

بهار تون مبارک.از نو شدن تون ،از نو شدگی مون مبارک

عید

 سه ماه و ....(حالا هرچی)

هوی!یادته وقتی تو مدرسه یه عالمه از بچه ها داشتن بازی میکردن و تو تو بازی نبودی چه حسی داشتی؟ 

پس هی انقدر الکی بهم نگو باید خوشحال باشی  

روزهای غریب آخر سال

 سه ماه و ۹ روز ه.م

چند روزی مانده........  

به پایان سالی که اینجا دیگر آغاز و پایانش چندان مهم نیست

آنها از مراسم عزیزی که از دست داده اند بر میگردند و نوشته های عزیزترین عزیزان من را با خود میاورند.

کلمه کلمه هایی که به وسعت همهء باهم بودن هایمان میشناسمشان 

دلم از گرفتگی گذشته .دلم غنج میرود برای بوی تنشان.برای بوسیدنشان 

میخوانم : 

'سلام عزیزهای من 

دوری خیلی بد و سخته.آدم مخصوصا تنها را اخمو و بهانه گیر و دعوایی میکنه.اگر امید نباشه که آدم دق میکنه.نفرین به اونهایی که باعث این کارند.عیدتان مبارک باشه. دلتون شاد باشه.امیدوارم دوستهای زیادی دور خودتون جمع کنید و خنده های مستانه تون گوش فلک رو کر کنه...صد سال به از این سالها.انشا الله عید بعدی باهم سال تحویل کنیم.فرقی نمیکنه کجا.فقط باهم باشیم. .............ء

میخوانم.... 

میخوانم و بارانی میشود باز ...... 

امان از این هوای دیوانهء مجنون

همهء حق های من

 سه ماه و 7 روز ه.م

یک دوره آموزشی داریم میگذرونیم دربارهء آمادگی پیش از ورود به کار و آشنا شدن با فرهنگ محیط های کاری و اینا .توی یک قسمتی از این دوره ما رو با حق و حقوقمون در اینجا آشنا میکنن این دوره مخصوص مهاجرهاست و ظاهرا با فیدبک هایی که از مهاجرهای قبلی از کشورای مختلف گرفتن به این نتیجه رسیدن که باید داشتن این"حقوق اولیه " رو به ما آموزش بدن.  به نظر خیلی ساده میاد این حقوق اما شاید ماها واقعا باید بخاطر گذشته و فرهنگ مون خیلی بیشتر تمرینش کنیم 

دلم میخواد بعضی از این حقوق ساده که باید برای خودمون به رسمیت بشناسیم و توی جزوه م هست رو اینجا هم بیارم شاید یادآوری کردنش به خودم و بقیه بد نباشه: 

   :   Your basic Assertiveness right

1-you have the right to be treated with respect  

 1-تو حق داری که با احترام با تو رفتار شود

2-you have the right to experience and express your feelings  

 2-تو حق داری که احساسات مختلفی داشته باشی و آن را بیان کنی

3-you have the right to say 'NO' (when needed)and not feel guilty  

 3-تو حق داری که نه بگویی(به بعضی از خواسته های دیگران) و بابتش احساس گناه نکنی

4-you have the right to take time to slow down and think  

 4-تو حق داری که فرصت کافی داشته باشی برای فکر کردن/تصمیم گرفتن

5-you have the right to change your mind  

 5-تو حق داری که عقیده ات را عوض کنی

6-you have the right to ask for what you want  

 6-تو حق داری که بگویی چه میخواهی

7-you have the right to make mistakes  

 7-تو حق داری که اشتباه کنی

8-you have the right to feel good about yourself   

 8 -تو حق این را داری که احساس خوبی به خودت داشته باشی 

احساس میکنم آروم آروم مقوله ای به نام "حق"داره اینجا برامون معنی دارتر میشه

 

 

مدرسهء ما،مدرسهء اونا،مدرسهء اینا

 تاریخ:سه ماه و 5 روز ه.م

هر روز صبح از ایستگاه نزدیک خونه مون تو ساعتی که بچه ها مدرسه میرن سوار قطار میشیم. بچه ها اینجا ساعت 9 مدرسه شون شروع میشه!دیروز موقع پیاده شدن بچه ها ،داشتم یه دل سیر نگاهشون میکردم.پسر ها و دختربچه های  پرانرژی و سرحال.دخترا با با بلوز های آستین کوتاه چهارخونه ء آبی یا زرد ،یقه های تمیز سفید ، دامن های پلیسهء کوتاه ،موهای مرتبِ روبان زده ، جورابای سفید و کفشهای تمیز یک شکل.یکی کولهء مدرسه رو دوششه یکی نشسته و کاور ویلن جلوی پاشه یکی دیگه راکت تنیس دستشه    

.

یادمه تصویری که مامانم از لباسای مدرسه خودشون تو ۴۰-۵۰سال پیش ایران میداد هم یه چیزی شبیه همینا بود انگار

.

بعد تصویر یکی از روزای مدرسه  خودمون میاد جلوی چشمم:  

چشمای پف کردهء خوابالو،مانتو و شلوار سورمه ای یا طوسی پررنگ،جورابای تیره، مقنعهء سیاه چونه دار که همیشه چونه اش میچرخید و طرفای گوش و اینا مون بود، موهایی که  زیر مقنعه در حال گره خوردن و خاریدن بود و کیفهایی که علی آقا تو صندوق عقب ماشین میچپوند که بتونیم پشت تاکسی قرمزش، دو طبقه روی پای هم بشینیم!

 

از هوای دیوانهء ملبورن

 تاریخ:سه ماه و دو روز ه.م

هوای اینجا رسما دیوانه ست!صبح ملت با تاپ و شلوارک بیرونن ‌عصر همچین میشه. شب دوباره گرم میشه.خلاصه خودیه هوا!خوشم میاد ازش 

حیاط ما و تگرگ      

 

 

پی نوشت بیربط:من خوبم

قاطی قوریاس

من و لپ تاپم باهم DOWNشدیم این مدت.لپ تاپ رفته واسه تعمیر و هنوز بر نگشته و منم تصمیم گرفتم که زورم رو بزنم و با این کی بورد انگلیسی،فارسی تایپ کنم شاید فرجی بشه در احوالاتم. 

یادش بخیر راستی! میشد بری و عین آب خوردن از مغازه سر کوچه،برچسب حروف فارسی بخری برای کی بوردت..ای بابا

سطح انرژیم کلا اومده پایین تو این چند وقت و احساس میکنم خیلی زورکی نمیشه بالا بُردش 

یک موجود بی رحم بدجنسی مرتب داره از اون ته و تو ها بهم میگه تو نمیتونی! و این انرژی لامذهب ِ من مدام داره صرف کلنجار رفتن با این فلان فلان شده میشه .راستی گفتم انرژی یادم افتاد که اینجا انرژی چقدر گرونه! ما الان حساب همه لامپهایی که داریم روشن میکنیم رو داریم. 

یه دونه آباژور توی هال خونه مون داریم که در مواقع خاصی برای شاد شدن روشنش میکنم.یعنی در واقع هزینه روشن کردنش میره به حساب هزینه تفریحات غیر ضروری چون توی  حالت عادی مهتابی روشن میکنیم! این آباژور ما هم حکایتیه! در واقع از کل وسایل اتاق های پذیرایی، ما فعلا یک عدد کاناپه دونفره داریم و یک آباژور که صاحبش مجانی بهمون داده و الان خونهء سیصد چهارصد متری مون رو باهاش مثلا Furnish !کردیم به قول اینا   

...

زندگی مون اینجا همه چیزش به طرز عجیبی جدیده و گاهی وقتا باورم نمیشه که چه چیزای ساده ای رو باید از اول بسازیم.خیلی طبیعیه که اعتماد به نفست به طرز وحشتناکی بیاد پایین و خیلی کار سختیه که بتونی خودت رو سرپا نگه داری و  اتفاقای خوبی که داره دور و برت میفته رو هم ببینی...ما هم هر از گاهی یه پارویی میزنیم که ببینیم آخر ِ این بازی کامپیوتری هزار مرحله ای مهاجرتمون چی میشه

همینا 

فعلا بیشتر از این، چیزی از یک موجود ِ down بر نمیاد برای نوشتن

سوالهای بی جواب

 دو ماه و ۲۳ روز ه.م

پدر یکی از دوستهایمان فوت شد.امشب برای بدرقه شان به ایران به فرودگاه رفتیم.دوستم از من پرسید: مانا ما واقعا داریم کار درستی میکنیم که مهاجرت میکنیم و جدا جدا میشویم از هم؟

و من به اندازهء اضطراب چشمهای غمگینش، بی جواب بودم باز....

این قوم مهجور ِ آشنا

 دو ماه و 15 روز ه.م

اینجا ایرانی هایی که خیلی قدیمی تر هستن اکثرا بهایی هایین که تو سالهای بعد از انقلاب فرار کردن و پناهنده شدن.شاید اگه اینجا نمی اومدیم هیچوقت امکان اینکه از نزدیک بتونیم باهاشون حرف بزنیم رو نداشتیم.در واقع توی ایران هرگز پیداشون نمیکردیم.چون حق نداشتن بگن که بهائین.این تبلیغ بهاییت به حساب میاد و جرمش اعدامه. 

چند شب پیش دوتاشون داشتن برامون قصه ها شون رو میگفتن.باورمون نمیشد وقتی داشتن میگفتن که بعد از انقلاب دولت بچه های دبستانی بهایی رو از مدرسه ها بیرون مینداخته.فکر اینکه یه بچهء کلاس اولی که کیف و کفش نو خریده و با خوشحالی به مدرسه رفته رو بیرون کنن،روانی کننده ست.چه برسه به خود این اتفاق.بعد ها این قانون عوض شد.اما چی به سر اون بچه ها اومد؟ سالهای اول انقلاب،بهایی ها ساده ترین حقوق شهروندی رو نداشتن اما سربازی براشون اجباری بود.و زمان جنگ اگه توی جبهه برای مملکتی که نداشتن میجنگیدن و می مردن،شهید به حساب نمی اومدن.یعنی نه احترام نه هیچ کدوم از حقوق شهدا رو نداشتن خانواده هاشون. 

یکی دیگه از چیزای دردناکی که اون شب شنیدم این بود که در آیین بهاییت گفته شده اگر کسی از ادیان دیگه مثل مسیحیت یا یهودیت بخواد بهایی بشه،"باید" اسلام رو هم به رسمیت بشناسه و بهش احترام بگذاره و گرنه حق ورود نداره. به اسلامی که با سگ یکی میکندشون احترام میذارن و در عوض... 

تو اون سالهای تیره و تاریک که هیچ جایگاهی توی مملکتشون نداشتن بهشون پاسپورت هم نمیدادن .این شد که با بدترین شرایط فرار کردن به سرزمینی که بهشون حق زندگی میداد به عنوان یک"آدم"