من و دلیل های مهاجرت

 تاریخ:7 ماه و 7 روز ه.م

کجا میتونستم به این راحتی تو یک شب، همزمان با یکی از کره جنوبی ،یکی از عربستان سعودی،یک آلمانی،یک نیوزلندی،یک لبنانی،یک چینی،یک استرالیایی و یک پرتغالی،  ماءالشعیر(!) بخورم و گپ بزنم؟  

... 

در همین رابطه، دیشب  واسه اولین بار ، قبل از اینکه بگردم دنبال دلیل مهاجرتم و   پیداش کنم تا  بتونم شب سرم رو راحت روی بالش بذارم،دلیل مهاجرت، خودش خودش رو عین پُتک کوبوند تو سرم و گفت فعلا تا یه مدت صدات درنیاد!

فاز شهروند متمدن

 وقتی که کنار خیابون روی یه نیمکت مشغول خوردن غذا بودی و  

یک خانوم جوان متشخص هم سن و سال خودت با قیافهء جدی و لباس نسبتا رسمی و کلاهی با دوتا گوشِ دراز سربالای خرگوشی، 

یا یه آقای متشخص دیگه با دوتا گوشواره اندازه نعلبکی،  

یا یه دختر با دوتا لنگه کفش یکی سبز-یکی قرمز،  

یا یه آقای خیلی معمولی با دوتا بال قرمز خفاش روی شونه هاش که موقع راه رفتن بالا و پایین میره و تکون میخوره ،

یا دوتا خانومِ خوشگل بغل در بغل هم درحال موچ ِ لبی  ، 

از کنارت رد شدن و تو بعد از یک نگاه ،سرت رو برنگردوندی و -بدون اینکه فشاری بهت بیاد -حداکثر با یه لبخند به غذا خوردنت ادامه دادی،بدون که داری آروم آروم وارد یک فاز جدید از زندگی در یک مملکت آزاد میشی ، داری باور میکنی که آدما حق دارن سلیقه های مختلف داشته باشن و  داره  صفر ِ ایرانی بودنت کم کم آزاد میشه.

 

...........

پس نوشت:

من هنوز ادعایی ندارم

از ترسهای کودکِ فلک زدهء درون

تاریخ:7 ماه و 4 روز ه.م 

یه روز یه مهاجره بعد از 7 ماه(!)میخواسته برای اولین بار تو استرالیا بره به یک برنامهء یک شبهء کمپینگ.قبل از حرکت داشته کیسه خواب و بقیه وسیله ها رو توی کوله می چیده . به خودش میاد میبینه داره بطری اسمیرینُف رو تو هفت تا سوراخ قایم میکنه که نگیرنشون!  

 

(کی؟ من؟!)  

  

------------------

پی نوشت: 

از من بپرسی میگم یه چیزایی هیچوقت از کلهء آدم بیرون نمیره .فقط اتفاقی که میفته اینه که کم کم یاد میگیری جوری خوب نقش بازی کنی که انگار بیرون رفته! 

گفتگوهای داخلی!

گفتی از اونجا میام بیرون که بتونم راحت و آزاد با مردم کوچه و خیابون شادی کنم. 

گفتی میام بیرون که دیگه نگم " گور باباشون چرا بریم سینما با مانتو و روسری و چادر چاقچور؟ میشینیم تو خونه هرجور دلمون خواست می بینیم.چهار دیواری اختیاری..."

بفرما، اومدی اینجا! این خیابون،این مردم ِ با فرهنگ کوچه و خیابون،این امنیت، این آزادی.پس دیگه  مرگت چیه که وقتی این عکسا رو از اونجا می بینی حسودی میکنی و دلت می ریزه؟  

 

                                       فوتبال با طعم سینما در ایران(جام جهانی2010 )                    

از تجربه ها:من و اولین کار voluntary

                                                                                                 تاریخ:6 ماه و 29 روز ه.م

چند روز پیش اولین کار داوطلبانه م رو شروع کردم اینجا.کار من و یه سری volunteer دیگه مثل خودم اینه که از طریق یک مرکز کمک های اجتماعی،  روزای مشخصی با یه سری خانوم ِ خیلی پیر ِ ناز بریم خرید!

همگی سوار مینی بوس میشیم و میریم به یه مرکز خرید بزرگ.اول اونا دور یه میز میشینن و ما میریم براشون قهوه ای که دوست دارن رو سفارش میدیم بعد همه باهم قهوه و کیک میخوریم و گپ میزنیم. بعدش هرکدوم از ماها دست یکی از اونا رو می گیریم و میریم خرید.بهشون کمک میکنیم که هرچی لازم دارن بخرن.از خریدای خونه تا لباس و کفش و اینا.اگه لازم باشه نظر میدیم برای خریدشون و کمکشون میکنیم که تصمیم بگیرن که مثلا چه مارکی یا چه رنگی بخرن(اینایی که میگم تو شرح شغل اومده ها!از خودم نمیگم) 

بعد سر یه ساعتی همه یه جا جمع میشیم و مینی بوس میاد دنبالمون و یکی یکی مامان بزرگها رو  دم خونه هاشون پیاده میکنه . حتما هرکدومشون که پیاده میشن یکی از ماها باهاشون تا دم خونه میریم و خریدها رو می بریم براشون.حتی اگه خریدی نکرده باشن هم تا دم در بدرقه شون میکنیم و می بوسیمشون.  

مینی بوس راه میفته . یک جفت چشم پشت پنجرهء اون خونه می خنده و ما کارمون تموم میشه.   

استفادهء ابزاری از یک وبلاگ!

 تاریخ:6 ماه و 28 روز ه.م

ای رفقایی که از اینجا عبور میکنین  

عرضم به خدمتتون که من یک سندروم موسیقیایی دارم که هر ازگاهی وقتی مواد مربوطه نرسه بهش بدجوری عود میکنه . از وقتی جلای وطن کردم بیشتر شده و از وقتی سوشال نت ورکینگ به شکل فیس بوکینگ رو کنار گذاشتم بازم شدیدتر شده انگار(احتمالا به خاطر یه جاهاییه که خالی مونده  و خود بخود داره با یه سری علائق خاک خورده پر میشه)

خلاصه اینا رو گفتم که بگم الان چند روزه که دیوانهء شنیدن ملودیِ دوتا آهنگ هستم که هیچ رقمه نتونستم پیداشون کنم تو اینترنت.گفتم از این فضا استفاده ابزاری کنم. اگه احیانا یکی از اینا  یا لینکش رو داشتین  یک در دنیا صد در آخرت ثواب میبرین اگه بهم برسونین  .

یکیش یه آهنگ قدیمی با گویش بختیاریه به اسم"دختر ِ لَچَک ریالی"  آهنگ رو بچه که بودم با صدای زیبای خانومی که برامون میخوند شنیدم و تا الان هیچ فقط نواری ازش نداشتم.... تو سرچ هایی که کردم فهمیدم آهنگ مال "بهمن علاء الدین" ئه که اسم هنریش ظاهرا "مسعود بختیاریه" 

اون یکی هم که گیرش نیاوردم یه آهنگیه که -اگه اشتباه نکنم- اسمش"تل زعتر"ئه از مجموعهء "شراره های آفتاب "

انقدر دوست دارم این دوتا ملودی رو بشنوم که ممکنه برم همین روزا یقه یکی از این نوازنده های خیابونیِ اینجا رو بگیرم و آهنگا رو واسه ش بخونم و بگم با ساز بزنه برام ...شایدم رفتم یه سازی از یه جا دزدیدم و خودم برای خودم زدم.

شهر ِ من!

 تاریخ:6 ماه و 26 روز ه.م

امشب تو  یک بزرگراه ،توی راه برگشت از یک برنامهء یک روزهء کوه ، چراغهای شهر رو که دیدم خوشحال شدم ..... و وقتی متوجه خوشحال شدنم شدم ،یکبار دیگه ـ این بار اما خیلی آروم و با احتیاط ـ از خوشحال شدنم خوشحال شدم.  

 اتفاق ساده ایه نه؟ این اتفاقِ خیلی ساده برام جالب بود. از وقتی که از ایران اومدیم این اولین بار بود که از برگشتن به جایی با چراغهای روشن از دور،جایی شبیه به شهر، احساس خوشحالی میکردم.  

 

شنا سگی 2

تاریخ:6 ماه و 23 روز ه.م 

جهت ثبت احوالات و خاطرات بعد از مهاجرت ، اگر قرار باشه این دوره ای که الان توش هستم اسمی داشته باشه اسمش رو باید بگذارم "شنا سگی ِ روحی"  . 

و اینجوریه که روحیه ات رو میذاری روی کولت و با تمام انرژیت شنا سگی میری تا اینکه بتونی 

آروم آروم روی آب بمونی و ثابت بشی. 


 

پی نوشت۱:

توضیح نوع اول شناسگی رو قبلا اینجا آورده بودم  

پی نوشت 2: 

شنا سگی روحی لزوما بمعنی افسردگی و دپرسی و این حرفا نیست

بهانه های کوچک ِ خوشالی

 تاریخ:6 ماه و 21 روز ه.م

چند روز پیش توی یکی از پارکهای بزرگ اینجا یه فستیوال برگزار شده بود به بهانهء Refugee Dayکه آدما از ملیتها و با برنامه های مختلف توش شرکت کرده بودن: از خوراکی های سنتی کشورا توش بود تا رقصهای بومی و آواز به زبونای مختلف و خلاصه کارای ژانگولری متنوع

 یه گوشهء اون شلوغی، زیر آلاچیق یه خانومی نشسته بود وسط یه سری شاخ و برگ داشت به چند تا دختر و پسرکوچولوی آفریقایی یاد میداد چه جوری فقط با شش تا شاخه و چند تا برگِ خشک دراز، سبد درست کنن.منم خودم رو روی زمین وسط بچه ها جا دادم و یاد گرفتم خلاصه. 

اینم سبدِ بند انگشتی من:  

پی نوشت:حالا میتونم خوشحال باشم که اگه کار  گیر نیومد میتونم سبد بفروشم 

نخست وزیر مون اینا!

نخست وزیر شدن. پریروز، پیش پای شما 

 

 

پی نوشت: 

در همین رابطه فرماندارمون اینا