-
من و دلیل های مهاجرت
چهارشنبه 30 تیرماه سال 1389 03:42
تاریخ:7 ماه و 7 روز ه.م کجا میتونستم به این راحتی تو یک شب، همزمان با یکی از کره جنوبی ،یکی از عربستان سعودی،یک آلمانی،یک نیوزلندی،یک لبنانی،یک چینی،یک استرالیایی و یک پرتغالی، ماءالشعیر(!) بخورم و گپ بزنم؟ ... در همین رابطه، دیشب واسه اولین بار ، قبل از اینکه بگردم دنبال دلیل مهاجرتم و پیداش کنم تا بتونم شب سرم رو...
-
فاز شهروند متمدن
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 11:25
وقتی که کنار خیابون روی یه نیمکت مشغول خوردن غذا بودی و یک خانوم جوان متشخص هم سن و سال خودت با قیافهء جدی و لباس نسبتا رسمی و کلاهی با دوتا گوشِ دراز سربالای خرگوشی، یا یه آقای متشخص دیگه با دوتا گوشواره اندازه نعلبکی، یا یه دختر با دوتا لنگه کفش یکی سبز-یکی قرمز، یا یه آقای خیلی معمولی با دوتا بال قرمز خفاش روی شونه...
-
از ترسهای کودکِ فلک زدهء درون
دوشنبه 21 تیرماه سال 1389 19:16
تاریخ:7 ماه و 4 روز ه.م یه روز یه مهاجره بعد از 7 ماه(!)میخواسته برای اولین بار تو استرالیا بره به یک برنامهء یک شبهء کمپینگ.قبل از حرکت داشته کیسه خواب و بقیه وسیله ها رو توی کوله می چیده . به خودش میاد میبینه داره بطری اسمیرینُف رو تو هفت تا سوراخ قایم میکنه که نگیرنشون! (کی؟ من؟!) ------------------ پی نوشت: از من...
-
گفتگوهای داخلی!
جمعه 18 تیرماه سال 1389 10:32
گفتی از اونجا میام بیرون که بتونم راحت و آزاد با مردم کوچه و خیابون شادی کنم. گفتی میام بیرون که دیگه نگم " گور باباشون چرا بریم سینما با مانتو و روسری و چادر چاقچور؟ میشینیم تو خونه هرجور دلمون خواست می بینیم.چهار دیواری اختیاری... " بفرما، اومدی اینجا! این خیابون،این مردم ِ با فرهنگ کوچه و خیابون،این...
-
از تجربه ها:من و اولین کار voluntary
چهارشنبه 16 تیرماه سال 1389 17:53
تاریخ:6 ماه و 29 روز ه.م چند روز پیش اولین کار داوطلبانه م رو شروع کردم اینجا.کار من و یه سری volunteer دیگه مثل خودم اینه که از طریق یک مرکز کمک های اجتماعی، روزای مشخصی با یه سری خانوم ِ خیلی پیر ِ ناز بریم خرید! همگی سوار مینی بوس میشیم و میریم به یه مرکز خرید بزرگ.اول اونا دور یه میز میشینن و ما میریم براشون قهوه...
-
استفادهء ابزاری از یک وبلاگ!
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 16:37
تاریخ:6 ماه و 28 روز ه.م ای رفقایی که از اینجا عبور میکنین عرضم به خدمتتون که من یک سندروم موسیقیایی دارم که هر ازگاهی وقتی مواد مربوطه نرسه بهش بدجوری عود میکنه . از وقتی جلای وطن کردم بیشتر شده و از وقتی سوشال نت ورکینگ به شکل فیس بوکینگ رو کنار گذاشتم بازم شدیدتر شده انگار(احتمالا به خاطر یه جاهاییه که خالی مونده و...
-
شهر ِ من!
یکشنبه 13 تیرماه سال 1389 15:31
تاریخ:6 ماه و 26 روز ه.م امشب تو یک بزرگراه ،توی راه برگشت از یک برنامهء یک روزهء کوه ، چراغهای شهر رو که دیدم خوشحال شدم ..... و وقتی متوجه خوشحال شدنم شدم ،یکبار دیگه ـ این بار اما خیلی آروم و با احتیاط ـ از خوشحال شدنم خوشحال شدم. اتفاق ساده ایه نه؟ این اتفاقِ خیلی ساده برام جالب بود. از وقتی که از ایران اومدیم این...
-
شنا سگی 2
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 18:14
تاریخ:6 ماه و 23 روز ه.م جهت ثبت احوالات و خاطرات بعد از مهاجرت ، اگر قرار باشه این دوره ای که الان توش هستم اسمی داشته باشه اسمش رو باید بگذارم " شنا سگی ِ روحی " . و اینجوریه که روحیه ات رو میذاری روی کولت و با تمام انرژیت شنا سگی میری تا اینکه بتونی آروم آروم روی آب بمونی و ثابت بشی. پی نوشت۱: توضیح نوع...
-
بهانه های کوچک ِ خوشالی
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 07:32
تاریخ:6 ماه و 21 روز ه.م چند روز پیش توی یکی از پارکهای بزرگ اینجا یه فستیوال برگزار شده بود به بهانهء Refugee Dayکه آدما از ملیتها و با برنامه های مختلف توش شرکت کرده بودن: از خوراکی های سنتی کشورا توش بود تا رقصهای بومی و آواز به زبونای مختلف و خلاصه کارای ژانگولری متنوع یه گوشهء اون شلوغی، زیر آلاچیق یه خانومی...
-
نخست وزیر مون اینا!
شنبه 5 تیرماه سال 1389 09:41
نخست وزیر شدن. پریروز، پیش پای شما پی نوشت: در همین رابطه فرماندارمون اینا
-
برای ب.کاف
جمعه 4 تیرماه سال 1389 19:27
تاریخ:6 ماه و 17 روز ه.م ب عزیزم آروم از یک گوشهء باز موندهء این در، اومدی تو و برام نوشتی: "دلم برات تنگ شده...وبلاگتو که می خونم ناراحت میشم چون همش نگاه تلخ به گذشته داره این یه واقعیته که آدم وقتی غمگین میشه دست به قلم میبره اما من مطمئنم که خیلی چیزهای مثبتی توی اونجا هست که میتونه برای ما جالب باشه، این طور...
-
اندر احوالات ما
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 06:26
ملالی نیست فقط گلاب به رویتان گاه و بیگاه خودم را هی بالا می آورم و خاطرات مهاجرتی ندارم برای گفتن چون مدت مدیدی است که اینجا آبی تکان نخورده که بنویسم اش زیاده عرضی نیست
-
رویا های موسمی
جمعه 21 خردادماه سال 1389 08:17
میشه یه روزی دوباره بشینیم توی خونه های خودمون ،دور هم، با تخمه آفتابگردون و چُس فیل.... و مثل بقیه مردم معمولی دنیا بزرگترین دغدغهء زندگیمون شروع جام جهانی باشه؟
-
همهء حسهای من:اینجا نبودگی
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 04:38
تاریخ:6 ماه ه.م اینجا واسهء این رفقای استرالیایی ما weekend عین ناموسه.صبح روز اول هفته یه مقدار دمغ میشن از شروع کار و به عصر که میرسه شروع میکنن به برنامه ریزی واسهء آخر هفتهء بعدی(حالا نه به این شوری ولی یه چیزی تو همین مایه ها!) ....دیروز یکشنبه بود و ما کل ویکند(!) این هفته رو توی خونه موندیم..چهار چنگولی کنار...
-
قصهء من و یک صبح معمولی !
سهشنبه 11 خردادماه سال 1389 07:25
تاریخ:پنج ماه و 26 روز ه.م یک ربع به هشت از خواب بیدار شدم .دُری رفته سر کار.یک کمی سرما خوردم.بهش گفته بودم صبح بیدارم کنه با هم صبحونه بخوریم.بیدارم نکرد.گفت آروم خوابیده بودی دلم نیومد.میرم سراغ لَبی.خبرای جدید رو تند و تند بهم میده. بازداشت،زندان،تبعید...،ابراهیم نبوی میگه نترسین اینا دارن گول تون میزنن. موسوی و...
-
من و تولدِ روده دراز
دوشنبه 3 خردادماه سال 1389 10:13
تاریخ:پنج ماه و 18 روز ه.م اون روزایی که ایران بودم و هنوز تصمیمی برای مهاجرت نداشتم نمیفهمیدم دوستای قبلا خارج رفتهء عزیز من وقتی از ایران بهشون زنگ میزدم یا توی مسنجر باهاشون آنلاین میشدم و چت میکردم چرا انقدر روده درازی میکردن جوری که انگار که اون تلفن و اون دیالوگ پای مسنجر هیچوقت قرار نبود تموم بشه. ... الان...
-
"خانه"
دوشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1389 11:44
هر روز ِ من طعمی دارد امروز" تلخ" است هرکارش میکنم شیرین نمیشود "شیرین" ... (صدبار خوانده ام شرح صدای آخرش را که هی می پیچد توی سرم) امروز خانهء مان انگار -نه انگار که- نو شده است بعد از پنج ماه و یازده روز، اولین روز در "خانهء خودمان". وسایل خانهء نو را چیده ام در خستگی و سکوت ِخانه ای...
-
خنده ء هیستریک جهان سومی
جمعه 24 اردیبهشتماه سال 1389 20:57
تاریخ:پنج ماه و 8 روز ه.م یه استرالیایی یه بار تو همون روزهای اول بعدِ مهاجرت، وسط یه بحث راجع به تفاوتهای رفتاری ما با اونا، ازم پرسید چرا بعضی از ایرانیها وقتی یه چیز مصیبت بار رو برای ما تعریف میکنن صورتشون میخنده و میگن که مهم نیست، ما از این اتفاقا زیاد داریم تو مملکتمون؟ و گفت که این به نظرش خیلی عجیبه و خیلی...
-
ماهی سیاه های کوچولو
دوشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1389 10:59
تاریخ:پنج ماه و 4 روز ه.م بچه که بودم،بابا قصه میخوند برام.صمد بهرنگی اسطورهء بچگی هام بود.فکر نمی کردم یه روز باید قصه های فر.زاد کما.نگر ها رو هم برای بچه هامون تعریف کنیم. . . امروز حالم خوب نیست گور بابای خاطرات مهاجرت
-
همه ء حسهای من:خود "جا افتاده" پنداری
پنجشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1389 20:09
تاریخ:5 ماه ه.م اولین روزی که موفق به ثبت نام آیلتس شدیم رو یادم نمیره.تقریبا چهارسال پیش بود.از در ِ بریتیش کانسیل که بیرون میومدیم یه نگاه پیروزمندانه به هم و به اونایی که هنوز توی صف بودن انداختیم که یعنی ، خداحافظ! ما دیگه کار ِ خارج !مون درست شد تقریبا دو سال بعد، روزی که مدرک مهندسی مون assess شد گفتیم همین...
-
بریده جراید: تساوی شغلی ِعجیب
دوشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1389 19:51
چند روز پیش داشتم یه نگاهی به روزنامه های اینجا مینداختم یه گوشه پایین یکی از صفحه ها چشمم خورد به این : ------- و داشتم الان با خودم فکر میکردم که مغز یک استرالیایی چه فشاری رو باید تحمل کنه تا بفهمه چه چیز توی نوشتهء این تیکه کاغذ برای ماها عجیبه ؟!
-
همهء حسهای من: خود نقطه پنداری
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1389 18:18
تاریخ:چهار ماه و ۲۴ روز ه.م خط:به مجموعهء نقطه های به هم پیوسته "خط "می گویند نیم خط:به خطی که یک طرف آن بسته شده باشد"نیم خط"می گویند پاره خط :به خطی که دو طرف آن بسته باشد "پاره خط" می گویند . . . نفهمیدم چطور شد که اینطور شد .ولی یهو متوجه شدم که در جریان مهاجرت کم کم از خط به نیم...
-
Anzac Day
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 06:34
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 کسی این مردم رو به خیابون نیاورده April 26 2010 pic by Mana مردم ِ این شهر، توی یک روز تعطیل رسمی، دست بچه هاشون رو میگیرن و میان تو خیابون و برای نوه و نتیجه های شهیدای جنگ جهانی! و خونواده های ارتش فعلی شون دست میزنن و هورا میکشن. میرن سر میدونی که به یاد...
-
فرماندارشون(/مون) اینا!
یکشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1389 08:55
تاریخ:چهار ماه و ۲۰ روز ه.م April 26 2010 pic by Mana
-
بی وزنی
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1389 19:18
تاریخ:چهار ماه و 17 روز ه.م ما اومدیم یک ایالت دیگه به نام کویینزلند اسباب ها مون رو این بار راحت تر بستیم.خیلی راحت تر.شاید چون اون باری که بستنش سخت بود رو یک بار چند ماه پیش واسهء همیشه بسته بودیم. دیگه وقتی مسافر میشی،همه چیزت به راحتی با تو جابجا میشه.چیزی نداری که جا بذاری. احساس جدیدیه این "بی...
-
همهء حسهای من:فراموشی؟خود-بی حس کردگی؟یا چی؟
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 14:21
چهار ماه و ده روز ه.م میدونی.من یه وقتایی واقعا نمیدونم چیه زیر این لایه های بهم ریختهء ذهنم.مجبورم یه جایی بالا بیارم که بفهممش!با خودم حرف میزنم اینجا.باخودم فکر میکنم بلند بلند. دل من یک جورایی مدام تنگ بود تو تمام این مدت.چیز زیادی نگذشته بود اما دلم تنگ بود مدام.همیشه لازم نیست خیلی زمان زیادی بگذره که آدم دلش...
-
غروب یکشنبه
یکشنبه 22 فروردینماه سال 1389 17:39
تاریخ:چهار ماه و 6 روز ه.م غروب یکشنبه (همان جمعهء اسبق) خاکستری بود همه انگار نوک کوه رفته بودن به خودم هی زدم از اینجا برو اما موش خورده شناسنامهء من . . لاااااای..... لای لای لای لاااااای......لای لای لای لااااااااااااااااااای ---------- پی نوشت: فکر می کردیم که از سر غروب جمعه میشود در خارج پرید .اشتباه میکردیم...
-
یاهومسنجر
پنجشنبه 19 فروردینماه سال 1389 10:02
تاریخ: چهار ماه و 3 روز ه.م دلم برای معصومیت مادرانه ات چقدر گرفت ....برای آن لحظه ای که یادت میدادند که باید همهء دلتنگی ِ تنهایی ات را در دل آن آدمکهای بی رمق بچپانی و برایم بفرستی
-
سیزده بدر های خارجی
دوشنبه 16 فروردینماه سال 1389 10:51
تاریخ: چهار ماه ه.م همه جمعند اینجا : نسل در حال انقراض سیبیل تا بنا گوش ها و خانوم های تپل مپل با ماتیک های پررنگ و موهای مش کرده ، با دخترها و پسراشون و عروس ها و دامادا و نوه هاشون و بساط چایی های دم کشیدهء بعد ناهار و هایده و حمیرا و بابا کرم . نسل نوه های نیم بور نیم مشکی ِ ساری آی دونت آندر استندِ روی تاب و...
-
هجرت صغری
دوشنبه 16 فروردینماه سال 1389 10:50
تاریخ:سه ماه و ۲۶ روز ه.م فاز سگ دو زدن اولیه برای به قول اینا settle شدن در مملکت غریب رو یه جورایی پشت سر گذاشتیم.الان دیگه از اتفاقای جدیدی که ممکنه برامون اینجا پیش بیاد خیلی نمیترسم.دیگه از اینکه یه جاهایی نتونم لهجه و بعضی از حرف های استرالیایی هایی که باهاشون سر و کار دارم رو بفهمم نمیترسم.توی دوره ای که برای...